💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۵
چرا من چرا با عشقت این کارو کردی🖤💔
طُ بازم کهـ بی حال و سردی 💔🖤
بگو تقصیر من چی بوده ها 🖤💔
طُ میخواستی بری فهمیدم از بهونهـ هات💔🖤
چرا من مگهـ چیکارکردم کهـ دلت شکست 🖤💔
اون چیکار کرد کهـ بهـ دلت نشست 💔🖤
بگو به من همهـ کارات قول و قرارات بازی بوده پس🖤💔
تاحالا اینطوری شده عشقت باشم و حسش نکنی💔🖤
نگاه توی چشمش نکنی 🖤💔
کسی کهـ حتی فکرشم نمیکردی بهش فکر نکنی💔🖤
طُ میدیدی اشکای نیمهـ شبامو 🖤💔
توی بی معرفت نداشتی هوامو 💔🖤
تو رفتی با اینکهـ میدونستی تنهام و 🖤💔
طُ دیدی شکستنام و 💔🖤
طُ دیدی بهـ پات نشستنامو 🖤💔
یهو مرد حسمو طُ خواستی اینطوری شد 💔🖤
با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم… درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه… دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده
آهی میکشمو به راهم ادامه میدم… همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه… اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه… به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگار متوجه من میشه و وایمیسته… همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم… نیمی از اتوبوس پره… روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم… نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم… از فردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم… بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکای شرکت برسم… بقیه راه رو هم پیاده روی میکنمو حدودای یه ربع به هشت به شرکت میرسم… با اینکه با خودم عهد بستم قوی باشم ولی باز با وارد شدن به شرکت قلبم به شدت میزنه… چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه داره چیزی مینویسه
-سلام
سرشو بالا میاره و میگه: سلام… امری داشتین؟
با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟
سری تکون میدمو میگم: بله
با دست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید… آقای راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس میگیرم… فکر کنم یه خورده معطل بشین… ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند…
-مسئله ای نیست
با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم… منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاع میده
اونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته برای دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میاد
منشی هم برای دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن… پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلوی خودت تماس گرفتم
خدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد… لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته… با ناراحتی با انگشتای دستم بازی میکنم که صدای قدمهای کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که با جدیت به سمت اتاقش میاد… منشی با دیدن سروش از جاش بلند
💔سفر به دیار عشق💔
میشه… من هم از جام بلند میشم که سروش بی توجه به من به سمت منشی میره
منشی: سلام آقای راستین
سروش سری تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست… یه خورده کار شخصی دارم
منشی: اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستن
سروش با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارن
و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه… در رو باز میکنه و به داخل میره… در رو هم پشت سرش میبنده
با ناراحتی به در بسته نگاه میکنم
منشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردین
با ناامیدی دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونم
منشی شونه اش رو با بی تفاوتی بالا میندازه… دوباره پشت میزش میشینه و مشغول ادامه کارش میشه
دلم عجیب گرفته… با ناراحتی به دیوار رو به روم زل میزنمو به بدبختیه خودم فکر میکنم… اگه برای کسی تعریف کنم که روزی سروش جونش رو هم برام میداد صد در صد باور نمیکنه… حتما فکر میکنه دیوونه شدم… یادمه تو یه روز بارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار میکردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالم میکرد سروش رو دیدم… اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود…. من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازی میکردمو میگفتم محاله بتونی منو بگیری که یهو به یه چیز برخورد کردمو محکم به زمین خوردم… این میشه اول آشنایی من و سروش توی حیاط خونه ای که توش عشق رو تجربه کردم… اون موقع هنوز ۱۷ سالم بود… فکر کنم آخرای ۱۷ بودم… سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد… چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمین بیفتنو خیس بشن… سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته عمران خونده… وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهم گفت تو رو میارم پیشه خودم تا قراردادی خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم میگفتم عمرا واسه ی تو کار کنم ممکنه سرمو کلاه بذاری و بهم حقوق ندی…. با یادآوری اون روزا دلم بیشتر میگیره… مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یا شیرین باشن مهم اینه که یادآوریشون داغونم میکنه… با همه ی اینا هیچوقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم… خوشحالم که عاشق شدم… که طعم عشق رو چشیدم… که به دنیای قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم… خوشحالم که هیچوقت از عشقم متنفر نشدم… یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشه…حتی اگه طرف بهت خیانت کنه… حتی اگه به بازیت بگیره… حتی اگه دوستت نداشته باشه… حتی اگه ترکت کنه… حتی اگه تنهات بذاره بازهم عاشق میمونی… واسه ی همیشه… تا قیامت… مهم اینه که من عاشقم و برای همیشه عاشق میمونم… بعضی موقع میگم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد… که بهم شک کرد… که تنهام گذاشت… ولی بعد با خودم میگم چه فرقی میکنه مهم اینه که من عاشقم… حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوی خوشبختی میکنم… به جز این کاری از دستم برنمیاد… حالا اون نامزد داره… یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست.. دختری که خونواده ی سروش هم دوستش دارن… دختری که به قول سروش یه هرزه نیست… شاید من هرزه نباشم ولی همه من رو به چشم یه هرزه میبینند حتی اگه الان هم بیگناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمیکنه… نه فامیل نه مردم نه همسایه… حتی اگه سروش بفهمه که من کاری نکردم و به طرف من برگرده باز نمیتونم قبولش کنم چون الان پای کس دیگه ای وسطه… درسته آدمای اطرافم آرزوهای من رو ازم گرفتن… رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن ولی من دوست ندارم چنین کاری رو با کسه دیگه ای بکنم … تقصیر اون دختر چیه