💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۶
💛💜
زیر لب زمزمه میکنم: خیالت راحت… سروش برای همیشه مال تو میمونه… سروش از اول هم سهم من نبود
با صدای منشی به خودم میام: چیزی گفتین؟
با لبخند میگم: نه… با خودم بودم
منشی طوری نگام میکنه که انگار با یه دیوونه طرفه
تو دلم میگم: مگه نیستم…. یعنی واقعا دیوونه ام… شاید دیوونه ام که هر روز حرف هزار نفر رو میشنومو باز هم تحمل میکنم… نمیدونم آخرش چی میشه ولی دوست ندارم تسلیم بشم… درسته بقیه در حقم بد کردن ولی من در حق کسی بد نمیکنم… یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ی قشنگی گفت… استادمون میگفت از امام علی پرسیدن عدالت مهمتره یا بخشش… امام علی جواب میده عدالت از بخشش مهمتره… چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتی ولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی… اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درک نمیکردم اما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده… الان درک میکنم واقعا عدالت مهمتر از ببخششه وقتی دیگران حق من رو زیر پا گذاشتنو به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن… دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی… ای کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن… من هیچوقت حق کسی رو پابمال نمیکنم… حتی اگه اون
💔سفر به دیار عشق💔
حق سروش باشه… حتی اگه اون حق همه عشقم باشم… حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه… من هیچوقت رویاهای کسی رو ازش نمیگیرم… واسه ی همین فکراست که هر لحظه داغون تر میشم… تمام این چهار سال منتظر بودم که سروش برگرده… برگرده و بگه پشیمونم… پشیمونم که باورت نکردم… پشیمونم که تنهات گذاشتم… پشیمونم که باهات نموندم… آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد… بیاد و بگه ترنم من برگشتم… برگشتم که جبران کنم… برگشتم تا دوباره همه دنیای من بشی… آره… همه ی این چهار سال منتظر بودم تا با همه ی وجودم ببخشمش… بدون هیچ چشمداشتی… بدون هیچ سرزنشی… بدون هیچ عصبانیتی… من تموم این سالها ایمان داشتم که سروش برمیگرده… اما نیومد… اما نامزد کرد… خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد… اون روز مهسا با بدترین حالت ممکن این خبر رو بهم داد… اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم… جلوی چشمای مهسا… جلوی پوزخند خانواده… یه هفته حالم خوب نبود… اما هیچکس نگرانم نشد… هیچکس دلداریم نداد… هیچکس همراهم نشد… اما الان واسه همه چیز دیر شده… حتی واسه بخشیدن… لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنم اتفاق نمیفتن… با صدای منشی به خودم میام که میگه: خانم مهرپرور میتونید داخل برید
مثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم… از روی صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم… سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم… دستم رو بالا میارم… چند ضربه به در میزنم و منتظر میشم… لرزشی رو تو دستام احساس میکنم… برای اینکه لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگ میزنم… بعد از چند ثانیه صدای خشک و صد البته جدی سروش رو میشنوم
-بفرمایید
نفس عمیقی میکشمو با دستهای لرزون در رو باز میکنم… فقط امیدوارم منشی متوجه ی حال خرابم نشده باشه و گرنه یه آبروریزی حسابی میشه… با اینکه خیلی سخته تظاهر به خونسردی میکنم… نمیدونم تا چه حد موفقم… نگام رو به زمین میدوزمو وارد اتاق میشم… زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده… هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمیدن دیگه برام عادی شده… حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن… اینو هر بیسوادی میدونه که جواب سلام واجبه… همیشه با خودم میگم حرمت من رو نگه نمیدارین من که از حقم گذشتم ولی شماهایی که این همه ادعای خوب بودنتون میشه حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهم بدین… با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم… روی مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش رو شروع کنه… چند دقیقه ای میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهش میندازم که با پوزخندش مواجه میشم… سعی میکنم کلامم عاری از هرگونه احساس باشه… با سردی میگم: بنده باید اینجا چیکار کنم؟
با همون پوزخند رو لبش با خونسردی میگه: بستگی به خودت داره… میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی
پس بازی رو شروع کرده….
با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم… اگه اصرار آقای رمضانی نبود به هیچ وجه پام رو تو شرکت شما نمیذاشتم… من به اصرار آقای رمضانی فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجمی پیدا کنید… پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید
پوزخند از لباش پاک میشه و کم کم عصبانیت جای خونسردیشو میگیره… با اخمهای در هم میگه: نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم… یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد… تا عمر دارم از روی برادرم خجالت میکشم… بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از روی ناچاریه… آقای رمضانی به جز تو کس دیگه ای رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودی رد شد… مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی… بهتره دور و بر من زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه… من عاشق نامزدم هستم… با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم… الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم فقط یه چیز از خدا میخوام… فقط یه چیز… که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده… خدایا من که میدونستم من رو نمیخواد چرا یه کاری میکنی داغون تر بشم… خیلی سخته جلوی عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثله همیشه خونسرد باشی… خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاری نشه… که گریه نکنم… که زار نزنم.. که التماس نکنم.. که داد نزنم… که بیشتر از این خرد نشم… که بیشتر از این نشکنم… که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره… خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به
💔سفر به دیار عشق💔
آروم بودن کنی… با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آروم نمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه… شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش رو فریب بده… خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی… آره خیلی سخته… خیلی زیاد…سروش خیلی دوستت دارم… خیلی زیاد… از خدا میخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم… شاید تو از شکستن من خوشحال بشی… ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمیشم… دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیری همیشه بخندی و خوشبخت باشی… ببخش که زندگیتو نابود کردم…. با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم…
———————