💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 10:00 · خواندن 4 دقیقه

💚❤💙

سروش خوشحالم که عاشق شدی… حداقل اینجوری یکیمون خوشبخته… من به خوشبختی تو راضیم… دهن سروش باز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدش از احساس جدیدش… و من فکر میکنم چرا زنده ام… به چه امید نفس میکشم… مثله یه سنگ بی احساس رو مبل نشستمو هیچ حرفی نمیزنم… تو نگام خونسردی موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه… آره تو قلبم غوغاست… خودم هم نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال… مگه نمیگن عشق یعنی از خودگذشتی… پس من از خودم میگذرم با همه ی ناراحتیهام میخوام خوشحال باشم… آره من از خودم میگذرمو برای خوشی تو خوشحال میشم… سروش دوست دارم همه ی این حرفا رو به زبون بیارم… اما حیف که تو حتی پاسخگوی سلام منم نیستی چه برسه به حرفام

 

«کاش قلبم درد تنهایی نداشت

 

چهره ام هرگز پریشانی نداشت

 

برگهای آخر تقویم عشق

 

حرفی از یک روز بارانی نداشت

 

کاش میشد راه سرد عشق را

 

بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»

 

این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد… یاد بیت آخر شعر میفتم…« کاش میشد راه سرد عشق را بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»… چرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد… ترانه… سیاوش… مسعود… خوده من… سروشم خوشحالم که عاشقم نبودی… خوشحالم که تو قربانی نشدی.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی… درد عشق نمیکشی… هر چند دیگه سروش من نیستی… دیگه نمیتونم صدات کنم سروشم… تو هم بگی جان سروش… من بگم دوستت دارم… تو بگی من بیشتر.. من بگم من خیلی خیلی بیشتر… از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشی شاید هم آقای راستین… تو اون غریبه ای هستی که یه روزی آشنایم شد… بعد پشت و پا زدی به هر چی داشتمو نداشتمو رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برایم از هر غریبه ای غریبه تر بودی… تو زندگیم به هیچی نرسیدم بعد از ۲۶ سال زندگی امروز هیچی ندارم نه تو رشته ی مورد علاقم تحصیل کردم… نه کار درست و حسابی دارم… عشق من هم که جلوی چشمای من داره حرف از دنیای جدیدش میزنه… خونوادم هم که تکلیفشون معلومه…به چشماش زل میزنم… هنوز داره کلی حرف بارم میکنه… از اول هم میدونستم کاری رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظار نداشتم از همین روز اول شروع کنه… صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی… بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود… کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک……..

 

ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد… دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده… دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه… موندن و حرف شنیدن خیلی خیلی برام سخته… از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند… شاید خیلی چیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم… تو دلم میگم دوستت دارم عشقم قد همه ی آسمونا… همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد سروش به خودم میام

 

سروش: کجایی؟… میگم معرفی نامه ات رو بده

 

نمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد… با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟

 

یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بود

 

با عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن… اینجور برای من مظلوم نمایی نکن… خیلی وقته دیگه حنای تو برای من رنگی نداره

 

با صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟… معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم

 

صدام لرزید… پوزخندی رو لباش نشست… همین رو میخواست… از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد… لرزش صدام به راحتی لوم داد…

 

با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم… میری از آقای رمضانی معرفی نامه میگیری و برام میاری

 

از همین الان میدونم از امروز تا روزی که اینجا هستم هر روز آزارم میده… دلم رو میشکونه و با حرفهای نیشدارش آتیش به قلبم میزنه

 

ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم… مثله همیشه که درد کشیدم… مثله همیشه که سکوت کردم… مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد… آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستمو ولی باز حرفی نزدم… چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم… بعضی وقتا آدما به یه جایی میرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند… وقتی حرفات رو باور نکنند… وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن… وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن… وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه تصمیم میگیری که ساکت بشی… که حرف نزنی… که بی تفاوت بگذری

 

نگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه… اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه

 

💔سفر به دیار عشق💔

اش محروم نمیکرد… هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمیشینه…. از جام بلند میشم… با اجازه ای میگو به سمت در حرکت میکنم