💔سفر به دیار عشق💔 پارت۳۸
💗💞💕💖💓💘
با جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه ای داده باشم
به سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم… وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری… فهمیدی؟
سری تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدم
همونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صدای رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقای رئیس
خوشبختانه اینبار صدام نلرزید… حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد… دستم به سمت دستگیره در میره… سنگینی نگاشو روی خودم احساس میکنم… در رو باز میکنم… با قدمهای کوتاه از اتاقش خارج میشم…دوست ندارم از اتاقش خارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه… در رو پشت سرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم… ساعت دوازده و نیمه… به سرعت به سمت آسانسور میرم… میترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه… تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم… به جلوی آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم و منتظر میشم… گوشی رو از داخل کیفم در میارم… آسانسور میرسه… داخل میشمو دکمه ی طبقه ی همکف رو میزنم… تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی میگردم… بالاخره پیداش میکنم… تو همین موقع به طبقه ی همکف هم میرسم… از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم… به گوشی آقای رمضانی زنگ میزنم… گوشی خاموشه… نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره… تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم… شماره ی شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراری تماس میشم… بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیداره
منشی: بله
صداش برام آشناهه… یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه
-مهربان تویی؟
مهربان با تعجب میگه: ببخشید نشناختم
-منم ترنم… همین دیشب با هم حرف زدیم
مهربان با خوشحالی میگه: ترنم خودتی نشناختمت اصلا فکر نمیکردم با اینجا تماس بگیری واسه همین نشناختمت
-با آقای رمضانی کار داشتم… نمیدونستم از همین امروز مشغول میشی
مهربان: آقای رمضانی خیلی بهم لطف کردن… تا عمر دارم مدیونتم ترنم
-این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدم
مهربان: خیلی ممنونتم
دوست ندارم اونقدر خودش رو مدیون من بدونه من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقای رمضانی استخدامش کنه… اگه رفتارش خوب نبود آقای رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه… البته واسه ی آقای رمضانی رفتار خوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقای رمضانی هواشو داره
با مهربونی میگم: خواهش میکنم من باز هم میگم من کاری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه… فقط مهربان جان آقای رمضانی هستن من یه کار فوری باهاشون دارم
مهربان: آره… الان برات وصل میکنم
-لطف بزرگی در حقم میکنید
مهربان: اینقدر باهام رسمی حرف نزن… احساس پیری بهم دست میده
-چشم گلم
میخنده و بعد از مدتی به اتاق آقای رمضانی وصل میکنه
آقای رمضانی: بله؟
-سلام آقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام دخترم… حالت خوبه؟
-مرسی آقای رمضانی… خوبم
آقای رمضانی: شرکت مهرآسا رفتی؟… در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟
آهی میکشمو میگم: آقای رمضانی یه مشکلی هست
آقای رمضانی: چه مشکلی دخترم؟
-راستش معرفی نامه میخوان؟
آقای رمضانی: یعنی چی؟
-خودم هم نمیدونم
آقای رمضانی: مگه اون دفعه ندادی؟
نمیتونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد
با ناراحتی میگم: چرا دادم… ولی الان دوباره میخواد
آقای رمضانی با عصبانیت میگه: ای بابا… چرا اینجوری میکنند… قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم و بعد خبرت میکنمچشمی میگمو گوشی رو قطع میکنم
کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم… از دست سروش خیلی دلخورم… چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی میکنه
به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم… بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن… بعضیا هم یه جوری نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درک نمیکنم… بعضیا پوزخندی میزنند و بعضیا اخمی میکنند… ولی برای من مهم نیست… واقعا برای من مهم نیست….چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن… من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه…. مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟… به نظر من که نمیشه… بعضی موقع تعجب میکنم… از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن…
💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۶.۱۶ ۱۴:۲۴]
مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد… من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه… هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب میشه… اونا من رو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل میکنند کسی از دل پر درد من چه میدونه…بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم… هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم… مگه میشه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن… با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم… چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه میشه… به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی میکنند… دسته ی اول آدمای خوب… دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولی من آدمای امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن بلکه خودشون هم بدیهای خودشون رو قبول ندارن… البته همه اینجوری نیستن ولی اکثریت اینجورین… و این دسته آدما چقدر زیادن… آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم… من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم… همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم… با خودم فکر میکنم هر کسی از زندگیه خودش هدفی داره… هدف من از این زندگی چیه؟… واقعا هدفم از این زندگی چیه؟… صبح کار… ظهر کار… عصر کار… بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده… بعضی موقع هم پارک و نیمکت… آخر زندگی من به کجا میرسه… یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم… با چشمهای بسته فکر میکنم… ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم… وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم… لبخندی رو لبم میشینه. چشمامو باز میکنمو شونه هامو بالا میندازم… به خودم جواب میدم هدفی ندارم… آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم… زندگی میکنم چون زنده ام… همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند… ولی من زندگی میکنم چون زنده ام… اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر میخوای تا زندگی کنی… میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم… عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند… خدایا میدونم بنده ی بدتم اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن… به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند…ستایش کردم ، گفتند خرافات است….عاشق شدم ، گفتند دروغ است…گریستم ، گفتند بهانه است…خندیدم ، گفتند دیوانه است…دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم…