💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۰
🖤💔
مهربان: از ۸ صبح تا ۲ ظهر… آقای رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم
همونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیه
مهربان هم سری تکون میده و میگه: با حرفت موافقم… دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه میشه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده… بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده
با تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته…
-البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت برای این قضاوت یه خورده زود نبود
با مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده ای… تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمیدونی… وقتی یه نفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهادای ناجور میده قلبم آتیش میگیره
لقمه رو روی کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهمم
مهربان: میدونم… چون در شرایط من نیستی
سری تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگی
مهربان سری تکون میده… لقمش تموم شده… کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنون
خواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنم
وقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم… در به در دنبال خونه بودم… شاید باورت نشه ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم ولی هر کاری میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بن بست میخوردم… بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم… روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم… ناامید ناامید بودم… بیشتر دوستام از من دوری میکردن
با تعجب میگم: آخه چرا؟
با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درک نمیکنی بخاطر همینه… هر چند خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه… من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمیکنندلبخند تلخی میزنمو توی دلم میگم: مطمئن نباش مهربان… مطمئن نباش… من خودم هم مطمئن نیستم
با صدای مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم… بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم…
آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشه
مهربان: این چیزا توی جامعه زیاده… فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدی باورش برات سخته
با ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردی؟
-در به در دنبال یه اتاق یا یه انباری یا هر چیزی که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشم حدودای پنجاه و نه… شصت رو داشت… یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجه میشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه… هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد… اکثرا زنای خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن… مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ی دردسر نداریم
با عصبانیت میگم: آخه چه دردسری… تو که کاری بهشون نداشتی؟
یه قطره اشک از چشماش جاری میشه که دلم آتیش میگیره با بغض میگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سر بزنه و اونا هم به دردسر بیفتن
از جام بلند میشمو به طرفش میرم… پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم… مهم اینه که تو پاک بودی و موندی… من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشه
لبخندی میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدی همش یه خواب بود
یه خورده ازش فاصله میگیرم… جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیته
مهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی… ممنون که فرشته ی نجاتم شدی… اینو بدون که از یه خواهر هم برام عزیزتری… اون روز اگه نمیرسیدی واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشد
دستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست… درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست… خوشحالم که تونستم کمکت کنم
چشمم به ساعت میفته… ساعت دو و نیمه… خیلی دیرم شده
-وای مهربان جان من باید برم… بدجور دیرم شد… دفعه ی بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم… اگه تونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ی من
-من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنم
کاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزی
💔سفر به دیار عشق💔
مینویسه… بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش… این آدرس منه
من هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنم
لبخندی میزنه و میگه: منتظر تماست هستم
خیلی دیرم شده… سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشم
تا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر میکنم… به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته… هنوز برام چیز زیادی نگفته ولی مطمئنم پشت اون چشمای غمگینش دنیایی حرفه… حرفایی که ناگفته موندن چون گوش شنونده ای نبود… تا یه حدی درکش میکنم چون خودم هم خیلی وقتا دلم میخواست با کسی درد و دل کنم ولی کسی رو پیدا نکردم… میخوام به مهربان کمک کنم… درسته از لحاظ مالی کاری از دستم ساخته نیست به جز همین کاری که واسش جور کردم ولی میتونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه…. دلداریش بدم براش مثله یه خواهر باشم… خواهری که هیچوقت نتونستم واسه ترانه باشم… من و ترانه هیچوقت با هم صمیمی نبودیم ولی با همه ی اینا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم… دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفای همدیگه رو درک نمیکردیم… وقتی باورهای دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت میشه… مثلا اگه من جای ترانه بودم هیچوقت دست به اون کار احمقانه نمیزدم ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد… ولی با همه ی تفاوت ها هیچوقت بهم بی تفاوت نبودیم… یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه ای به خرید نامزدی نداشتم هرکس هر چقدر اصرار میکرد قبول نمیکردم… مهسا اون روز توی جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودی میکنی؟ ترانه میدونست من از خرید کردن متنفرم… من خرید رو دوست داشتم ولی فقط برای خودم… هیچوقت خوشم نمیومد همراه بقیه برم خریدو بیخودی از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه… ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چنان دادی سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم… با اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی تو چنین مواقعی پشت هم رو خالی نمیکردیم… از یادآوری گذشته آهی میکشم… بعد از مدتها دلم میخواد برم به مهمونی البته نه به اون مهمونیه مسخره ی مهسا… دلم میخواد به خونه ی مهربان برم… شاید فقط یه اتاق باشه یا یه انباری یا هر چیز دیگه ای ولی برای من مهم نیست… مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی میکنم… با اینکه فقط چند روز باهاش آشنا شدم ولی انگار سالهاست میشناسمش… با شنیدن سختیهای مهربان میفهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم آدمای زیادی تو دنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن… درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته ولی باز هم مشکله… خدا رو شکر میکنم که هیچوقت در به در خیابونا نبودم چون خودم هم نمیدونم که میتونستم مثله مهربان مقاوم باشم یا نه… بعد از پیمودن مسیری بالاخره به ایستگاه میرسم…. با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس میشم تا زودتر خودم رو به شرکت سروش برسونم…. وقتی این مسیر رو توی این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم میکنه… حدود یه ساعت توی راه بودم… سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست… ساعت حدودای سه و نیمه البته این ساعت من یه خورده عقب و جلو میزنه دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم… خودم رو به سرعت به آسانسور میرسونمو دکمه رو میزنم… همونجور که نفس نفس میزنم دعا میکنم سروش این بار هم یه بازی دیگه برام در نیاره… بالاخره آسانسور میرسه… در رو باز میکنم که سروش رو میبینم… با دیدن من پوزخند میزنه… دستهاش رو توی جیب شلوارش میکنه و از آسانسور خارج میشه و با جدیت میگه: خیلی دیر اومدی… میری بالا منتظر میمونی تا برگردم
اخمام تو هم میره