💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 10:20 · خواندن 8 دقیقه

❣️💚

با اخم میگم: دیگه دارین شورش رو در میارین… هر چی من هیچی نمیگم… از صبح من رو علاف خودتون کرد………

 

میپره وسط حرفمو با خونسردی میگه: خودت باید فکرت میرسید معرفی نامه ات رو با خودت بیاری

 

با حرص میگم: لابد همونی رو که پاره کرده بودین

 

شونه هاشو بالا میندازه و بی تفاوتی میگه: میری بالا تا برگردم

 

وقتی میبینه جوابی نمیدم با اخم میگه: گفتم میری بالا تا برگردم… شیرفهم شد؟

 

دیگه کوتاه اومدن فایده ای نداره… تصمیمم رو میگیرم… باید حرفمو بزنم

 

با پوزخند میگم: نه نشد… چون الان که برم بالا و بشینم، دو ساعت دیگه خبردار میشم که شما یه کاری براتون پیش اومدو نتونستین بیاین… پس بهتره از همین حالا رامو بکشمو برم

 

با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو با قدم های بلند ازش دور میشم… حتی تو صورتش نگاه نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم… درسته دارم کوتاه میام ولی دلیل نمیشه که هر کی هر کاری کرد حرفی نزنم من تا زمانی چیزی نمیگم که شخصیتم زیر سوال نره… ولی وقتی ببینم کسی میخواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام… با همه ی عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم…. به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گان

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۶.۱۶ ۱۶:۱۹]

ست… اگه از من متنفری یه چند هفته ای نازنین رو استخدام میکردی… اگه برای کار منو به اینجا آوردی پس دلیل این مسخره بازیا چیه… مثلا آقا میخواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره… اما نمیدونه که اونی که بازیچه شده منم نه اون… همینجور که دارم با خودم فکر میکنم از شرکت خارج میشم… صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم ولی صبر نمیکنم…. بی توجه به اون تصمیم میگیرم به اون طرف خیابون برم…. نگاهی به خیابون خلوت میندازم و با قدمهای بلند به سمت اون طرف خیابون حرکت میکنم… هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوری با دو تا سرنشین به سرعت به طرف من میان… یه لحظه مخم هنگ میکنه… این موتوری ها از کجا اومدن

 

صدای فریاد سروش رو میشنوم که میگه: ترنم مواظب باش

 

با صدای سروش به خودم میامو به سرعت خودم رو به اونطرف خیابون پرت میکنم و بهت زده به موتوری که به سرعت از من دور میشه نگاه میکنم… واقعا در تعجبم… من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم موتوری در کار نبود… پس از کجا اومد؟… محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه… آخه من که کاری به کار کسی ندارم… سروش خودش رو به من میرسونه و با داد میگه: معلومه حواست کجاست؟

 

بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوری فکر میکنم… کم کم دارم میترسم… شاید بهتر باشه به خونوادم بگم… درسته که باهام بد هستن ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن… ولی بدبختی اینجاست میترسم حرفام رو باور نکنند…….

 

سروش با داد میگه: با توام؟ چرا لالمونی گرفتی؟

 

اخمام تو هم میره میخوام چیزی بگم که حرف تو دهنم میمونه… یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد میشه… باورم نمیشه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش… نگام به پلاکش میره… خودشه… دیگه مطمئنم یه خبراییه… ولی خودم هم نمیدونم چه خبری… تنها چیزی که میدونم اینه که همه چیز مربوط به دیروزهسروش که میبینه جوابشو نمیدم… دستش رو روی شونم میذاره و منو محکم به طرف خودش میکشه و میگه: چه مرگته؟… این کارا رو میکنی که بقیه بهت ترحم کنند…

 

با حرف سروش به خودم میام… اخمام بیشتر تو هم میره و با لحنی بی نهایت سرد میگم: من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم

 

با این حرف من پوزخندی میزنه میگه: شاید هم میخوای با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنی

 

سرمو پایین میندازم… آهی میکشمو میگم: میدونی اشتباه تو چیه؟

 

دیگه برام مهم نیست چه جوری باهاش حرف بزنم… رسمی یا غیر رسمی… مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز اینجا هستم بخاطر اون نیست به خاطر کاره

 

وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم سرمو بالا میارمو و تو چشماش زل میزنمو میگم: اشتباه تو اینه که فکر میکنی میتونی هنوز جز انتخابهای من باشی… ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم چه اون روزی که ترکم کردی چه امروزی که باورم نکردی چه در آینده ای که ممکنه باورم کنی از انتخاب من برای همیشه حذف شدی… وقتی ترکم کردی برای من مردی

 

هر چند حرفام دروغ بود ولی وقتی حقیقت جوابگوی مشکلات من نیست شاید دروغ تونست گره ای از مشکلاتم رو باز کنه

 

پوزخندش بیشتر میشه و بعد از مدتی از خنده منفجر میشه

 

همونجور که میخنده به زحمت میگه: نه خوشم میاد… اعتماد به نفس خوبی داری… بعد اون همه گندی که زدی فکر میکنی هنوز هم حق انتخاب داری…

 

کم کم خنده اش قطع میشه و صداش بالاتر میره: آره؟ … واقعا فکر میکنی هنوز حق انتخاب داری؟

 

هر لحظه عصبانی تر میشه… با خشم چنگی به موهاش میزنه… چند قدمی از من دور میشه و میگه: واقعا در تعجبم از این همه پررویی تو واقعا در تعجبم… مثله اینکه یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردی… توی لعنتی به هیچکس رحم نکردی… نه به من نه به خواهرت.. نه به خونوادت… به هیچکس…میفهمی؟.. به هیچ کدوممون رحم نکردی… با خودخواهی تمام زندگیه همه مون رو به گند کشیدی… برادر من دو سال اسیر غربت شد به خاطر توی زبون نفهم-سروش تمومش کن… من قبلا همه چیز رو بهت گفتم… وقتی حرفامو دروغ میدونی چیکار میتونم کنم… پس تمومش کن و برو زندگیتو کن… چرا راحتم نمیذاری… چرا هم من هم خودت رو آزار میدی… آخه چرا همکارم رو قبول نکردی؟

 

با خشم به طرفم میاد… به بازوهام چنگ میزنه و میگه: تو باید تا عمر داری عذاب بکشی… همه ی مجازات های عالم واسه ی تو کمه…

 

بعد با پوزخندی ادامه میده: وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم… یادت رفته چه جوری من رو جلوی دیگران خرد کردی؟… مگه وقتی داشتی عذابم میدادی به من فکر کردی

 

آهی میکشم… تقلا میکنم تا بازوهامو از دستش خلاص کنم

 

با ناراحتی میگم: سروش تو رو خدا تمومش کن… من خودم اونقدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم… من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟

 

فشار دستش رو روی بازوهام بیشتر میکنه… با عصبانیت تو چشمام

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۸.۰۶.۱۶ ۱۶:۱۹]

زل میزنه و میگه: من باورت ندارم؟ یادته با همه عالم و آدم جنگیدم که بیگناهیت رو ثابت کنم اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود…

 

لحن صداش غمگین میشه و میگه: بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم بلکه سیاوش بود

 

با داد میگه: میفهمی… نه به خدا نمیفهمی… نمیدونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقه ای بهت نداشته و همه ی ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود و بدترش اینه که با وجود همه ی اون مدارک واقعی باز هم انکار کنه

 

بازوهامو ول میکنه… هلم میده که تعادلم رو از دست میدمو به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد میکنم…

 

میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و خودش با تمسخر میگه: حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردی میای بهم میگی من رو انتخاب نمیکنی… بذار یه چیز رو بهت بگمو خودمو خودت رو خلاص کنم من تو رو حتی به عنوان کلفت خونه ام هم قبول ندارم… چه برسه به عنوان همسرم… اگه امروز اینجایی فقط و فقط به خاطر اینه که میبینم بعد از مدتها میتونم انتقام زجر تمام این سالها رو ازت بگیرم

 

اشکی گوشه ی چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته… بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره ای محبت بودم تو هم کنارم زدی و باورم نکردی الان دیگه واسه ی این حرفا دیره… فقط میگم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم بیخودی وقتتو صرف این کارای بیهوده نکن… اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا… لحظه به لحظه… ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری… امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه… امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری… اگه میخواستی از من انتقام بگیری باید همون چهار سال پیش اقدام میکردی… هر چند که هنوز هم میگم من کاری نکردم که سزاوار این رفتارا باشم… ولی مگه مادری که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنی

 

بعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرم

 

با اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیره

 

کمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی… اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم

 

و با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردم

 

آهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی… ایکاش هیچوقت هم نشناسی

 

پوزخندی میزنه

 

-اشکاتو پاک کن همسفر، گاهی باید بازی رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساخت

 

پشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برم

 

با تلخی میگه: هنوز هم برای فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنی

 

آهی میکشمو چیزی نمیگم… از جوی آب میپرم و به پیاده رو میرم…