💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 10:25 · خواندن 7 دقیقه

💛🖤💙❤💜💜

&&سروش&&

 

به جای خالی ترنم نگاه میکنه… مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره… بعضی مواقع خودش هم تعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره… وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سال نقشه ای از جانب ترنم برای رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره… باورش نمیشه پنج سال بازیچه ی هوس یه دختر بچه شد… وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معنای واقعی شکست ولی باز هم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه… وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همه ی حرصاش رو سر اون خالی میکنه… تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد… خودش هم نمیدونه چی میخواد… بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه… بعضی وقتا هم دوست داره اون رو ببخشه… تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره… هنوز عاشقشه… نگاهش به پیاده رو میفته… به مسیری که ترنم رفته خیره میشه… خیلی ازش دور شده… دیگه ترنم رو نمیبینه… آهی میکشه و دستاشو توی جیب شلوارش میکنه… مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه…

 

زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توی اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفت

 

با خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ی اون اس ام اسا و نامه ها رو انکار کرد… حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد… ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت… حتی اگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیه سیاوش شد…

 

به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ی رانندگی نداره… ترجیح میده یه خورده پیاده روی کنه… از کنار ماشینش رد میشه و به خودکشی ترنم فکر میکنه

 

سری تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: ماقت کردی دختر… حماقت کردی… شاید اگه اون کار رو نمیکردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود

 

سیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه… واسه ی دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت… سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست… هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه

 

-آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی… حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی… درسته جدی بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادم

 

با اینکه هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه… با انتخاب ترنم باعث نابودی سیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست… برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره…

 

با خودش میگه شاید اینجوری بهتر باشه… به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد… بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه

 

با همه ی این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه… هنوز دلش در گرو عشق ترنمه

 

با حرص میگه: باید فراموشش کنم

 

هر چند خودش هم میدونه که نمیتونه… خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد… مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبره

 

آهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میره

 

********

♡ترنم♡

خودم رو جلوی خونه میبینم… باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم… ماندانا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه باید عادت کرده باشی… پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدی… خودم هم نمیدونم چرا؟؟… بعضی چیزها دست خود آدم نیست… هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودت نمیخوای وگرنه همه چیز به اراده ی خود آدماست… شاید هم حق با اون باشه… کلید رو از کیفم در میارمو در رو باز میکنم… به داخل حیاط قدم میذارم… آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم… سعی میکنم بعد از همه ی اون حرفایی که به سروش زدم آروم باشم… خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوی عشقت واستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی ولی چاره ای نداشتم… هر چند خیلی چیزای دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد… امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم… هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازی مسخره ای که شروع کرده بود دست کشید… یعنی امیدوارم دست کشیده باشه… هنوز مطمئن نیستم این بازی رو تموم کرده ولی امروز رو کوتاه اومد… به در ورودی میرسم… با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم… خونه سوت و کوره… لبخندی رو لبم میشینه… واسه ی اولین بار از نبودنشون خوشحالم… میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور به مهمونی ببرند… مثله اینکه عمو برای اولین بار حریف بابا نشد… لبخندی رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقم میرم… همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشه…« ساعت ۹ آماده باش… طاهر میاد دنبالت… یه لباس روی تختت هست برای امشب همون رو بپوش»… آه از نهادم بلند میشه… دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار

 

زیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟

 

با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم… با اخم کاغذی رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم… دوباره نگاهی به کاغذ میندازم… بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم… در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاق میرم… یه جعبه روی تختم خودنمایی میکنه… در رو میندمو به سمت میزم میرم… کاغذ و کیف رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره… زیپ کناری کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم… با دیدن شماره ی ماندانا تعجب میکنم… آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگ زده… ماندانا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه… زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه… نگران میشم که نکنه اتفاقی براش افتاده… با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟

 

ماندانا با لحن شادی میگه: سلام ترنم جونم

 

با شنیدن صدای شادش خیالم راحت میشه

 

با لبخند میگم: سلام مانی… چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدی؟

 

با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنی

 

خندم میگیره… بدبخت راست میگه… صدای ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم… چرا اونجور یواشکی میخندی… راحت بخند…

 

با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صدای بلند میخندم

 

ماندانا با حرص میگه:خوبه خودت هم میدونی

 

💔سفر به دیار عشق💔

 دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراض هم میکنی

 

بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله… به پررو گفتی زکی

 

با خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارن

 

با ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر… باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریم

 

من که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: مانــــــی

 

ماندانا: مرگ… این چه وضع صدا کردنه… همین کارا رو کردی دیگه از دستت فراری شدم اومدم اینور آب

 

-دروغگو… خودت از خدات بود بری

 

ماندانا با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت… من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهای روحی و روانی ای بود که تو بهم میدادی… امیر وقتی بدن کبود شده ی من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه ترنم چاره ای برام نذاشته بهتره تا تو رو به کشتن نداده بریم