💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۴
💔
-مانی میذاری حرف بزنم یا نه؟
با خشم میگه: چی داری بگی؟… بنال… بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم
-من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم
ماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجبار
با پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرن
ماندانا: ایکاش الان پیشت بودم
با مهربونی میگم: کاری از دستت ساخته نبود
ماندانا: زنگ زده بودم که بگم… برنامه مون جلو افتاده… امیر همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم… که با این حرفت حالم گرفته شد
با خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟
با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر
ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره… لبخندی میزنمو میخوام چیزی بگم که خودش میگه: مگه باهات دروغ دارم
-خیلی خوشحالم… فقط ساعت چند فرودگاه باشم
ماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیای… بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر… مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن… آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
-این حرفا چیه… فرودگاه میام
ماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت ۴ خونمون باشی
لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
ماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟
💔سفر به دیار عشق💔
با ناراحتی میگم: من که از خدامه… اما خودت بگو چه طوری؟
ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده… ترانه مرده درست… اما تو هنوز زنده ای… مگه تو دخترشون نیستی… حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند… هر روز خردت میکنند… احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم
-خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست… من اگه چیزی نمیگم چون دیگه بریدم… دیگه خسته شدم… چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد… وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم… در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم… اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم میگفتم لابد بچه شون نیستم… این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب دارهماندانا حرفی نمیزنه
نگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاک گرفته ست… ولی حداقل هنوز درست کار میکنه… ساعت هشته… وقتی میبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم
-مانی من باید برم آماده شم
با ناراحتی میگه: من اگه به جای تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتک خوردن می ارزید
حتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفته
زیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنم
بعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که طاهر اول پوست سرمو میکنه… بعد یه لباس درست و حسابی تنم میکنه… بعد هم به زور من رو میبره
ماندانا: طاهر دنبالت میاد؟
-اوهوم
ماندانا: ترنم…
حس میکنم ماندانا میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه
-مانی راحت باش
ماندانا: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کردی
با تعجب میگم: چی؟
ماندانا: سروش و خونوادش
سعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم… ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میره
به سختی میگم: چه ربطی داره؟
ماندانا: سروش و خونوادش از فامیلهای دورتون هستن… درسته تو مهمونیهای ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجایی که من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردن
آه از نهادم بلند میشه… اصلا یادم نبود… حق با مانداناست… مطمئنم امشب همگیشون هستن…مامان سارا مادر سروش… بابا فرزاد پدر سروش… سیاوش برادر سروش… سها خواهر سروش… و بدتر از همه سروش و نامزدش
ته دلم خالی میشه
اشک تو چشمام جمع میشه… اصلا تحمل این یکی رو ندارم… ایکاش میشد امشب خونه بمونم
ماندانا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: ترنم حالت خوبه؟
با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم مانی… خوبم
ماندانا با دلسوزی میگه: ترنم مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوت
تو صداش دلسوزی و ترحم موج میزنه
دوست ندارم اینجوری باهام حرف بزنه
حرفو عوض میکنمو میگم: مانی آخر هفته منتظرت هستم… بهتره دیگه برم آماده بشم… ساعت نه طاهر میاد دنبالم
ماندانا: ترنم میدونم سخته
لحنمو مهربون تر میکنم و میگم: میدونم که میدونی… ممنونم که تمام این سالها باورم داشتی… ممنون که دوستم موندی… مرسی که هیچوقت تنهام نذاشتی
ماندانا: چیکار کنم خدا زد پس کلم و گرنه من و چه دوستی با دیوونه ای مثله تو
ماندانا سعی میکنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه های آخر خوشحالم کنه اما نمیدونه من دل مرده تر از این حرفا هستم
-چی بگم بهت… فقط میتونم بگم جواب ابلهان خاموشیست
ماندانا: یعنی الان نشستی توی تاریکی… حالا درسته ابلهی ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا… همینجوری که کور…..
-مانـــــی
خندم میگیره… مثله که قصد قطع کردن نداره
بی توجه به داد من میگه: راستی ترنم؟
-هان؟ زودتر بگو باید آماده شم
ماندانا: هان چیه بی تربیت… باید بگی بله؟
-مـــــانـــــی
ماندانا: یه جور عجله به خرج میدی که انگار داری به مهمونی دوست صمیمیت میری
-حوصله ی داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیست
ماندانا: واقعا نمیدونم چی بگم؟
-لازم نیست چیزی بگی… اون حرفتو بزن… بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشم
ماندانا: وای باز داشت یادم میرفتا…. مهران داره باهامون برمیگرده
لبخندی رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبه
ماندانا: آره… امیر راضیش کرده… قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند
مهران برادر مانداناست… هر چند شناخت زیادی ازش ندارم…. من و ماندانا توی دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقط یکی دو بار مهران رو که برای سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم… توی همون چند تا برخورد فهمیدم که پسر خیلی خوبیه… اینطور که شنیدم به بهونه ی تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد… حت
💔سفر به دیار عشق💔
ی کارای امیر و ماندانا رو هم خودش جور کرد
با مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم عزیزم
ماندانا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره
-باشه گلم… حتما
از ماندانا خداحافظی میکنم…تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارم
چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو میتونی… مطمئنم که مثله همیشه میتونی
چشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم… جعبه رو باز میکنم… لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم… بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم… اون لباس رو میپوشم… موهام رو پشت سرم ساده میبندم… شال همرنگ لباس رو روی سرم میندازم… به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب میکنم…مانتو رو روی لباسم میپوشم… آرایش مختصری میکنمو کیفمو از روی میز برمیدارم… وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم… میخوام برم توی حیاط منتظر طاهر بشم که در سالن باز میشه و طاهر وارد میشه… با تعجب نگاش میکنم… هنوز که ۹ نشده… نگاهی به ساعت توی سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هست