💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۵
💜❤
طاهر که سرش پایینه متوجه ی من نمیشه… همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره…
با صدای سلام من به خودش میاد
همین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردی؟
با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدی سریع بریم
انگار از جواب من قانع شده چون سری تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنم
زیر لب باشه ای میگمو به سمت مبل میرم… طاهر هم به سمت اتاقش میره… روی یکی از مبلا میشینمو منتظر طاهر میشم… اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه برای منه… طاهر عاشق مامان و باباست… تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره… فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاری میکنه… حتی یادمه اون روزای اول پا به پای سروش برای اثبات بی گناهی من پیش میرفت… اما با پیدا شدن اون عکسا توی کیفم همه چیز خراب شد… هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد… طاهر در روزهای عادی نسبت به من بی تفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی مواقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه در مورد من بد نمیگه… فقط وقتایی که ناراحتیه مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صدای بقیه نفرت موج میزنه و همین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند طاهر هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاری به کارم نداره خودش خیلیه… با صدای طاهر به خودم میام… نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده ای زده و کنار در سالن واستاده
طاهر: بلند شو… باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیم
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه… من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند میشم و به سمت در سالن حرکت میکنم
طاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه… ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه… من هم با رسیدن به ماشین در رو باز میکنم و سوار میشم… هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره… هیچکدوم حرفی نمیزنیم… از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم… این وقت شب اکثر آدما سواره هستن… پیاده روها تقریبا خلوتن… نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم… انگار متوجه سنگینی نگاه من شده… اخمی میکنه و با جدیت میگه: چیه؟
-هیچی
با همون اخمش میگه: اینجوری نگام نکن… خوشم نمیاد
آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگم
صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی… پس هر کی هر چی گفت جواب نمیدی
چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم… قبل از برادر برام یه دوست خوب بود… امشب دلم هوای اون طاهر مهربون رو کرده…
با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
-چشم داداش
طاهر: خوبه… با این حال دوست دارم این ر یاد آوری کنم تا یادت نره هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی
بعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیای… ولی حالا که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن…
با تعجب نگاش میکنم… وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن… با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن…
سعی میکنم خونسرد باشم… با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیست
نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاک میشه و دوباره اخم رو مهمون صورتش میکنه… درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه جار بزنم… با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم… با دیدن خونه باغ ده
💔سفر به دیار عشق💔
نم باز میمونه… خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهای رسمی همونجا برگزار میشه… پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
بهت زده میگم: من که اجازه ندار……
طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو… عمو با بابابزرگ حرف زده
دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم… ماشینهای زیادی اطراف خونه پارک هستن… بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیاده میشه… یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم… دوست ندارم تنها وارد باغ بشم… با اینکه طاهر کاری برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه… هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره———–
طاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه… پشت سرش حرکت میکنم… ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه… اما چهره ام خونسرده خونسرده… بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم… در خونه باغ بازه… به نزدیکای در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم… اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم
خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار… با خونسردی تصنعی میگم: حواسم هست
بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم
و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه… وارد خونه باغ میشیم… تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن… بعضیاشون برای طاهر سری تکون میدن… آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند… نه لبخندی به لب دارم… نه اخمی به چهره… عادیه عادیم… دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهر حرکت میکنم… وارد سالن میشیم… پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن… طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه… آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد… بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم… ترجیح میدم برم یه گوشه بشینمو کاری به کار کسی نداشته باشم… چشمم به یه مبل یه نفره میفته… با گام های بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم… خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست…یه خورده تاریکه… بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه… نگاهی به اطراف میندازم… افراد زیادی این طرف نیستن… تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته… چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن…. اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده ی سروش هنوز نیومدن