💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 10:49 · خواندن 7 دقیقه

ادامه🖤

زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش

 

از یه طرف دوست ندارم بیان… از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟

 

حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم… سرمو بلند میکنم… پسر غریبه ای رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین

 

اخمام تو هم میره… خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس بدم… نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم

 

لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟

 

با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم

 

بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه… خونواده ی سروش وارد میشن… ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره

 

پسر با خونسردی میگه: من ه………..

 

هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم… اصلا نمیشنوم چی داره میگه… همه ی حواسم به در سالنه… بالاخره وارد شد… مثله همیشه محکم و با اقتدار… شونه به شونه ی دختری… نا آشنا… اخمام تو هم میره… اما نه احساس میکنم میشناسمش… بدون اینکه متوجه ی حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن… دختر دستشو دور بازوی سروش حلقه کرده و مستانه میخنده… با صدای یکی از خدمه به خودم میام

 

خدمتکار: خانم

 

گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال

 

تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه میشم

 

لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم

 

سری تکون میده و از من دور میشه… نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبری از پسره نیست

 

برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ی نامزد سروشه… عجیب برام آشناست… فقط نمیدونم کجا دیدمش

 

مهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه… با قدمهای آهسته به طرفم میادو با پوزخند میگه: سلام

 

با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام… مبارکت باشه

 

حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم

 

لبخندی موزیانه میزنه و میگه: ممنون… راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟

 

با خونسردی میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم

 

مهسا رو مبل کناری من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۰۱]

نظری بدی

 

– نظر خاصی ندارم

 

مهسا با حرص میگه: حسودیت میشه؟

 

با پوزخند میگم: به چی؟… به رفتارای بچه گونه ی تو… من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظری در موردش بدم این کجاش نشون دهنده ی حسادته

 

با اخم میگه: یه کاری نکن مثل دفعه ی پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی

 

پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی… خونواده ی شوهرت میگن عجب دختری بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره

 

مهسا: هنوز هم مغروری… ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبری

 

نگاه تمسخرآمیزی بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم واسه ی تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی

 

چشمام به نامزد مهسا میفته… داره به طرف ما میاد… قیافه ی معمولی داره… ولی اینجور که معلومه از خونواده ی پولداری هست… آدم بدی به نظر نمیرسه…

 

مهسا میخواد چیزی بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشه

 

پسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام خانم

 

به احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام… بهتون تبریک میگم

 

لبخندی میزنه و میگه: ممنونم

 

بعد برمیگرده سمت مهسا میگه: خانم گل معرفی نمیکنی؟

 

مهسا دستشو دور بازوی پسره میندازه و میگه: دختر خالم… ترنم

 

پسر: من هم بهروز هستم خودتون که میدونید نامزد مهسا

 

لبخندی میزنمو سری تکون میدم

 

پسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهمونای دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیم

 

مهسا: یه لحظه بهروز جان… قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر ترنم رو هم بپرسیم؟

 

بهروز لبخندی میزنه و میگه: حق با توهه گلم

 

با تعجب نگاشون میکنم که مهسا ادامه میده: بالاخره تو دخترخالمی باید تو هم نظر بدی… من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه ترنم؟ البته نظر بابابزرگ بود…

 

آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندی میزنمو به سختی میگم: عالیه… چی از این بهتر

 

مهسا با چشمهای گرد شده بهم نگاه میکنه… از این همه بی تفاوتی من در تعجبه… نمیدونه که به زور سرپا موندم

 

خدا رو شکر بهروز میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به دخترخالت سر میزنیم… میدونم دخترخالت رو خیلی دوستش داری اما بهتره از بقیه هم غافل نشیم

 

از این حرف بهروز پوزخندی رو لبام میشینه

 

با تمسخر میگم: مهساجان راحت باش… من میدونم خیلی بهم لطف داری اما بهتره یه خورده به مهمونای دیگه هم برسی

 

مهسا با خشم نگام میکنه

 

بهروز با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین

 

-ممنون… شما برید من هم بعدا میام

 

بهروز سری تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه…

 

بهروز خطاب به مهسا میگه: بریم خانمی

 

مهسا چیزی نمیگه… هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم… شونه به شونه ی نامزدش از من دور میشه.. با رفتن مهسا نفس آسوده ای میکشمو خودم رو روی مبل پرت میکنم

 

زیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگه

 

یاد حرف مهسا میفتم…« من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم»… آلا… اسمش هم برام آشناست… خدایا کجا دیدمش… مطمئنم از بچه های فامیل نیست… آلا.. آلا.. اسم تکی هم داره… مطمئنم میشناسمش… هم اسمش برام آشناست… هم چهرش… هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزی یادم نمیاد… نگامو تو سالن میچرخونم… بالاخره پیداشون میکنم… رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن… سروش با جدیت رو مبل نشسته ولی آلا مدام با سها حرف میزنه و میخنده…

 

صدای یکی از زنهای غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشید

 

یکی از زنهای فامیل میگه: آره… بیچاره سروش

 

لبخند تلخی رو لبم میشینه… بعد میگن چه جوری یه حرف بین فامیل میپیچه

 

زن غریبه: چه بلایی سر اون دختره اومد؟

 

زن فامیل: همه فامیل طردش کردن… امشب تو همین مهمونی هست

 

زن غریبه: اگه دیدیش حتما نشونم بده… خاک بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدی باز چشم به نامزد خواهرش داشت

 

زن فامیل: باورت میشه وقتی پاشو تو مهمونی ها میذاره دل من میلرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشه

 

زن غریبه: مطمئن باش پسرای فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرن

 

زن فامیل: حق با توهه… خیالم از جانب سروش هم راحت شد… همیشه دلم براش میسوخت… طفلکی خیلی سختی کشید

 

زن غریبه: من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه

 

زن فامیل: آلاگل دختر خیلی خوبیه… من هم باهات موافقم… بیا بریم توی جمع… راستی در مورد ترنم به کسی چیزی نگو… آقاجون ممنوع کرده در مورد اون موضوع حرف بزنیم اما دیدم تو بهترین دوست منی بهتره بهت بگم تا مراقب دختر و پسرت باشی… که یه وقت ناخواسته با اون دختره معاشرت نکنند

 

زن غریبه: دستت درد نکنه… خوب شد بهم گفتی…

 

همینجو

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۰۱]

ر که حرف میزنند از من دور میشن… خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرض دید دیگران نیستم… اینقدر از این حرفا شنیدم دیگه برام عادی شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم و غصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنند نشون بدم

 

دوباره چشمم به سروش و نامزدش میفته… یاد حرف اون زن میفتم…« من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه»… آلاگل…

 

اسمش عجیب آشناهه… خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره… لابد فقط چند بار دیدمش… ولی کجا…

 

زیر لب زمزمه میکنم: آلاگل… آلا…

 

جرقه ای تو ذهنم زده میشه