💔سفر به دیارر عشق💔 پارت ۴۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 10:53 · خواندن 7 دقیقه

💚💛

عجب اسم مسخره ای»…«ترنم خفه شو… میشنوه»… «نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن»…« به نظر من که اسم قشنگیه»..«آلا هم شد اسم؟… حالا آلا یه چیزی ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه»… «وای وای وای ترنم اینجوری نگو… به خدا میشنوه آبروریزی میشه»…« فکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت… حالا آلا یه چیزی اما آیت خیلی ضایع است… مثلا فکر کن بابا میخواد پسره رو صدا کنه میگه… آیت آیت بابایی، آیت باباجون کجایی بیا ببینم… اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوست دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟… خداییش پسره رو چی صدا میکنی؟»…«ترنـــــم»…« میتونی بگی آیتم اما نه زیادی خزه… آیت جون چطوره؟….نه نه لابد باید بگی آقا آیت…. هوم آیت آقا هم بد نیستا البته میشه به آیت خان هم فکر کرد… در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم… یه بار گول نخوری به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا… وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره… البته میتونی بهش بگی عشق من»… «مگه چشه… به نظر من هم اسم دوستم هم اسم برادرش قشنگن… تو هم بهتره بری به همون سروش جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی… من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار… حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذره»…« برو بابا… اولا که چشم نیست و گوشه… دوما تو که سلیقه نداری… و از همه مهتمر من سروشمو با هیچکس تو دنیا عوض نمیکنم…اسم فقط سروش… تکه به خدا… ترنم و سروش… خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان… تو هم بهتره یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشه »…«نه بابا»…

 

زیر لب زمزمه میکنم: بنفشههمه چیز یاد اومد… دوست بنفشه بود…. البته نه از نوع صمیمیش… مطمئنم خودشه… برادرش هم به بنفشه پیشنهاد دوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم بنفشه پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده… از جزئیات زندگی بنفشه خبر ندارم… اون روزای آخری که هنوز رابطه ام با بنفشه خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم…یه روز آلا بنفشه رو به تولدش دعوت میکنه… اون موقع دختر شری بودم… دقیقا مثله ماندانا… البته یه خورده بیشتر از ماندانا… بنفشه همیشه از دست من و مانی حرص میخوردو ما بهش میخندیدیم… اون روز من هم به زور همراه بنفشه به مهمونی رفتم… بنفشه میگفت اگه ببرمت آبروریزی میکنی ولی گوش من بدهکار نبود…اونقدر اصرار کردم که من رو هم با خودش برد… اون روز اون قدر آلا و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم بنفشه باهام قهر کرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به سروش در مورد آلا چیزی نگفته بودم… اون روز فقط بهش گفته بودم به تولد یکی از دوستای بنفشه میرم… البته ممکنه از طریق سها با آلاگل آشنا شده باشه… از اونجایی که بنفشه و سها با هم دوستی نزدیکی دارن پس صد در صد سها دوستای بنفشه رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید آلا نامزد سروش بشه…

 

زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه آلا یا یه نفر دیگهیاد بنفشه میفتم دلم عجیب براش تنگ شده… خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده

 

نگام به سمت مبلی کشیده میشه که سروش و آلاگل اونجا نشسته بودن… اما الان اونجا کسی نیست… سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم

 

دوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم… نه سروش … نه آلاگل… نه بنفشه… نه حتی خودم

 

صدای قدمهای کسی رو پشت سر خودم میشنوم… هر لحظه بهم نزدیک تر میشه… صدای قدمهاش بی نهایت آشناست… الان دیگه کنارم رسیده… سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه… سروش

 

با مسخرگی لبخندی میزنه و میگه: به به خانم مهرپرور بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم

 

همینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه… شاید بتونم در برابر تمسخرای دیگران بی تفاوت باشم اما از اونجایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن… وقتی به وسیله ی اونا به تمسخر گرفته میشم حال بدی بهم دست میده…

 

سروش: قبلنا مودب تر بودی یه سلامی میکردی

 

زیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرم

 

سروش با نیشخند میگه: خیل

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۰۱]

ی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی… امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی

 

با خونسردی سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میاین

 

نیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم

 

یعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟

 

-امیدوارم

 

صدای آلاگل رو میشنوم

 

آلاگل: سروش… عزیزم کجایی؟

 

سروش: بیا اینجا گلم

 

بعد با پوزخند ادامه میده گفتم به خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم

 

آلاگل با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: عزیزم دلت میاد منو تنها بذاری؟

 

سروش: معلومه که نه عشق من

 

سروش هیچوقت چنین آدمی نبود که توی جمع اینجوری حرف بزنه… صد در صد میخواد حرص من رو در بیاره

 

آلاگل کنار سروش میشینه سرش رو روی شونه ی سروش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟

 

مطمئنم من رو شناخته… اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد… اون روز توی تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم… نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد از اون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش… الان همون شخص جلوم واستاده و از سروش میخواد منو بهش معرفی کنه… مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی سروشم هم میدونه دوست سابق بنفشه ام…

 

سروش: ترنم… خواهر نامزد سابق سیاوش

 

سرشو از روی شونه های سروش برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم… حتما روزای سختی رو گذروندین… با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگمسروش با تمسخر نگام میکنه

 

محاله موضوع من رو ندونه… فقط نمیدونم چرا داره حرف ترانه رو پیش میکشه… لحنم ناخودآگاه سرد میشه… با لحنی سرد میگم: ممنون

 

بی توجه به لحن سردم با لحن شادی میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدم

 

منظورش رو از این مهربونیها درک نمیکنم… آخه کسی توی اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخواد بشنوه… شنیدن این حرف با جوک برام هیچ فرقی نداره

 

وقتی با چشمای یخی تو چشمش زل میزنم و چیزی نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه…

 

سروش تک سرفه ای میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید

 

آلاگل با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: وای آره… حتما بیا خیلی خوشحال میشم

 

به سردی میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میام

 

آلاگل با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنی

 

بعد خطاب به سروش میگه: مگه نه سروش؟

 

سروش با پوزخند میگه: آره گلم

 

میخوام چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشه

 

نگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم… با دیدن شماره ماندانا لبخندی رو لبم میشینه… حتما از بس نگرانم بود طاقت نیاورد

 

ببخشیدی میگم که آلاگل میگه: راحت باش عزیزم

 

سروش چیزی نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم

 

-سلام مانی

 

ماندانا: به به سلام بر دشمن درجه ی یک خودم

 

لبخندی میزنمو میگم: باز شروع کردی؟

 

ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟

 

-نه بابا… هر کسی میره و میاد یه چیزی بارم میکنه

 

ماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردی و رو یه مبل یه نفره نشستی

 

پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدی؟

 

با لحن بامزه ای میگه: من رو دست کم گرفتی… خودم بزرگت کردم