💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۴۸
💗💕
-من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی
به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفای ماندانا گوش میدم… حواسم میره پیش سروش و آلاگل
ماندانا: دلیلش روشنه عزیزم… تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی… بگو اوضاع در چه حاله؟
سروش خم شده و یه چیزی نزدیک گوش آلاگل میگه… آلاگل هم با ناز لبخندی میزنه
-نامزدش رو دیدم
با ناراحتی میگه: آشناست؟
-هم آره هم نه
سروش بوسه ای به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روی شونه های لخت آلاگل رو میذاره… آلاگل میخنده و چیزی بهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده… هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من هم بود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندی میزد… یعنی واقعا عاشق آلاگل شده… یعنی از اول هم عاشقم نبود…. دلم عجیب میگیرهماندانا: کیه؟
-آلاگل
ماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد
– حق داری خود من هم اول نشناختمش… یادته روزای آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم…
ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟
سروش خم میشه و بوسه ای به شونه های لخت آلاگل میزنه…چشمام
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۰۱]
و میبندمو نگامو ازشون میگیرم… تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم
به سختی جواب میدم: آره
ماندانا: خوب… که چی؟
نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشه
با داد میگه: نه بابا… اونا همدیگه رو از کجا میشناسن
-چه میدونم… اصلا مگه فرقی هم میکنه… دو ماه دیگه عروسیشونه
ماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟
-اوهوم
ماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزی میرسه؟
-مانی برام مهم نیست… اگه الان اینجا بودی و قیافه ی خونسردمو میدیدی خودت به حرفم میرسیدی
ماندانا با لحنی بغض آلود میگه: همه رو توی دلت میریزی و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدی… تو اون چند باری که اومدم ایران متوجه ی همه چیز شدم
-مانی اگه زنگ زدی این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن… پولت هم بیخودی حروم نکن
ماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو برای تو حروم کنم اینا پولای امیره
لبخندی میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم… به خاطر دل من حاضره هر کار کنه… حتی خنده های زورکی…. ممنونم مانی… الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم… ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت
– از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنیماندانا: مگه خل و چلم
-اون رو که آره ول…….
ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنـــم باز به من توهین کردی… میام میزنمتا
خندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا… نه خداییش اگه میتونی همین الان بیا
ماندانا با حرص میگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداری که بخوام پاهای نازنینمو به خاطرت خسته کنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران… نه بابا همه ی حسابامو میذارم ۵ شنبه تا یه دفعه ای باهات تسویه میکنم
-نگــــــو
ماندانا: به کوری چشم تو هم شده میگم
-به جای این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو
پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزی میکنه
چشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چــی؟
ماندانا: با امیر شطرنج بازی کردم… با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزی کنه… تازه باید غذایی رو بپزه که اون طرف دوست داره
با تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزی سرت نمیشد
ماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشد
با صدای بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟
یکی دو نفری که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند… زیر لبی ببخشیدی میگم… که اونا نگاشون رو از من میگیرنو و دوباره به حرفای خودشون میرسن…
ماندانا: باشه به بزرگواری خودم میبخشمماندانا با خونسردی میگه: خوب معلومه تو
-حالا امیر چی داره درست میکنه؟
با افتخار میگه: قرمه سبزی
با تعجب میگم: مگه بلده
ماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره… قرار شده تا غذای مورد علاقه ی من رو درست نکرده پاشو از آشپزخونه بیرون نذاشته
خندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟
ماندانا: سرور شما ماندانا
-منظورت همون کلفت شما بود دیگه
ماندانا: نه بابا… اون که شغل خودته… راستی تو فکر یه نقشه ی جدیدم
-دیگه میخوای چه آتیشی بسوزونی؟
ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازی کنمو این بار رخت و لباسای کثیف رو هم بهش واگذار کنم
-دیوونه… مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟
ماندانا: چی میگی بابا… ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم
-پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟
ماندانا: نکنه واقعا فکر کردی پولای امیر رو حروم تو میکنم؟
با تعجب میگم: پس چی؟
ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیره
میخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟
-دیگه چیه؟
ماندانا: از امیر یه عکسای توپی گرفتم… اومدم ایران حتما نشونت میدم
-مانی باز داری یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزون
ماندانا: بالاخره عکسای سرآشپز امیر دیدن داره… میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم
-دیوونه… همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توی مصیبت رو تو دامنش انداخته
ماندانا با صدای بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟
-پس نه… فکر کردی باهات شوخی دارم؟
ماندانا: من هم میخوام ببینم
-چی چی رو
ماندانا: دامن امیر رو… چطور تو امیر رو با دامن دیدی ولی من ندیدم… امش باید مجبورش کنم یکی از دامنای من رو بپوشه
با تصور امیر اون هم توی دامنای ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟ به خدا زشته
ماندانا: اون که مادرزادی زشت بود
-چی واسه ی خودت میگی؟
ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟
با حرص میگم: رف
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۰۱]
تاراتو میگم
ماندانا: برو بابا… کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههای مختلف میگیرم… فکر کن هم با دامن کوتاه هم با دامن بلند
همینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدی… هیچ امیدی بهت نیست
ماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخوای که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوری میخوای دوباره آدم بشم
-اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو… من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسم
ماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم… راستی تا میتونی غذا بخور… فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاها گیرت بیاد
-اشتباه میکنی… آخر هفته که اومدم خونه ی شما از این غذاها دوباره گیرم میاد
ماندانا با داد میگه: حرفشم نزن… بینم دست خالی اومدی کشتمت… غذاتو با خودت میاری… شنیدی؟
-چی واسه خودت میگی… نکنه فکر کردی من واسه دیدن تو دارم میام… من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهای تویه
ماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی… چون از این خبرا نیست… راستی اگه میخوای بیای گل و شیرینی یادت نره
-مگه میخوام بیام خواستگاری؟