💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۵۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 11:07 · خواندن 9 دقیقه

💘💖💓

با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟

 

با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توی هرزه

 

کنترل خودم رو از دست میدمو با فریادی بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام… یه هرزه ی به تمام معنا… ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟… تو چه کاره ی منی؟… هان؟.. تو چیه من میشی؟… مادرمی؟… پدرمی؟.. نامزدمی؟… شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟… مگه نمیگی از من متنفری پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دل نامزدت… واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش… دلت واسه کی میسوزه… مطمئننا واسه ی من که نیست… برای آبروی پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه برای خونوادم آبرویی نداشتم…

 

سروش با دهن باز نگام میکنی

 

با داد میگم: اصلا میدونی چیه… من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم… من زندگی تو رو نابود کردم.. من سیاوش رو آواره ی شهر غربت کردم… من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم…

 

از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صدای گرفته میگم راحت شدی… حالا راحت شدی که اعتراف کردم خوب حالا برو زندگیتو کن… حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز… اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت…

 

💔سفر به دیار عشق💔

از اول هم چشمم دنبال سیاوش بود… پس دیگه دور و بر من نچرخ

 

از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم… عقده ی این مدت توی دلم بود… خیلی سخته کاری نکرده باشی ولی هر لحظه هرزه خطابت کنند… تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم… نگاهی به سروش میندازم… قیافش خیلی ترسناک شده… تا به امروز اینجوری ندیده بودمش…

 

————–یه خورده ازش میترسم… با اینکه چیزی واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه… به خودم دلداری میدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خرد کنه ولی لااقل سبک شدم… خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد… در هر صورت که من رو گناهکار میدونه… پس چه فرقی میکنه من چی بگم… برای یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرص بخوره مگه چی میشه… مگه این همه من حرص خوردم چی شد؟…. مگه این همه من غصه خوردم کسی بهش برخورد؟… مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟… دیگه بریدم… این همه سال به امید سروش نشستم که برگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزه میدونه… دیگه ظرفیتم پر شده… بعد از این همه سال توسری خوردن باز هم به هیچی نرسیدم…

 

نگام هنوز هم به سروشه… دستاش رو مشت کرده… از شدت عصبانیت میلرزه… از لای دندونای کلید شده میگه: که من رو واسه ی داداشم میخواستی

 

با فریاد میگه: آره؟

 

با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن… آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رو از زبون من بشنوی… امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داری… میتونی مثله همه ی روزای گذشته فکر کنی دوستت نداشتم…بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوی من وایمیستی همه ی غرور من رو به بازی میگیری

 

با داد میگه: به جای عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟

 

یه قدم به سمتم برمیداره… با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرم

 

انگار تو حال خودش نیست…

 

خنده ای عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه

 

با ترس نگاش میکنم… میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده… واقعا رفتاراش عجیب غریب شده… یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه… مچ دستمو میگیره… تو چهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نیست… تو چشماش برق عجیبی رو میبینم… پوزخندی بهم میزنه و میگه: چیه… ترسیدی؟… تا چند دقیقه ی پیش که خوب زبونت کار میکرد

 

نمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته… اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درک کنم

 

سعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردی عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسه رفتن خیلی زوده… امشب باهات خیلی کارا دارم

 

ته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن… یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیست

 

با این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده ای… برای من هم دیگه فرقی نمیکنه بقیه در موردم چه فکری کنند… دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدم بازی دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی کامل میگه: امشب کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی…

 

بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبره

 

با ترس میگم: سروش داری چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کن

 

با همون خونسردی میگه:عجله نکن میفهمی… امشب میخوام همین کار رو کنم… امشب واسه همیشه همه چیز رو تمومش میکنم… ۵ سال نامزدم بودی یه بار هم بهت دست درازی نکردم… همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی… حق ندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم…

 

با داد میگه: یادته؟

 

با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردی؟…توی هرزه فقط قصدت بازی دادن من بود…معلوم نیست با چند نفر بودی و چه غلطا که نکردی؟

 

با غصه میگم: مثله همیشه داری اشتباه میکنی

 

با جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه سروش رو بازی بده

 

انگار حرفامو نمیشنوه

 

-سرو…..

 

با داد میگه: بهتره خفه شی… خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد… چطور برای با بقیه بودن زود اکی میدی ولی به من که میرسه ناز میکنی

 

اشکام جاری میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ی حرفام دروغ بود

 

سروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونم

 

با تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که ۵ سال به خوردم دادی و من احمق هم باور کردم

 

——————–بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره…

 

همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و

 

💔سفر به دیار عشق💔

التماسا خیلی خیلی واست کمه

 

هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم…. وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم… دیگه هیچ دیدی به ساختمون ندارم… سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه… بدجور ته دلم خالی شده… خونوادم هم که اصلا متوجه ی بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم… مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده… به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازی… چون کسی صدات رو نمیشنوه…

 

از بس گریه کردم به هق هق افتادم

 

سروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی… آدمای این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن

 

با هق هق میگم: سروش خیلی پست….هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما… اگه بخوای اینطور ادامه بدی اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بری

 

با چشمای اشکیم بهش خیره میشم… این سروش رو دوست ندارم… من دلم سروش مهربون خودمو میخواد… سروش من هیچوقت اینجوری دلم رو نمیشکنه

 

تو چشمام خیره شده… همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه… من هم غرق نگاهش میشم… هیچ حرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم…

 

نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میده

 

نمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟

 

با بغض میگم: چرا داشتی… خیلی زیاد

 

سروش: مگه عاشقت نبودم؟

 

با لبخند تلخی میگم: چرا بودی… تا بی نهایت

 

سروش: مگه دنیای من نبودی؟

 

با حسرت میگم: آره بودم… همه ی دنیات

 

سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟

 

با چشمای خیس میگم: آره آره آره…زندگیت در من خلاصه میشد… همه ی زندگیت در من خلاصه میشد

 

سروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟

 

لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچی

 

یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودت اینکارو کردی؟

 

با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میره

 

با غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم … سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی… فقط برای یه بار بهم اعتماد کن… سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم… اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم… اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی… اگه زندگی تو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی

 

سروش با داد میگه: ترنم بس کن…

 

با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن…چرا عذابم میدی… آخه چرا اینقدر عذابم میدی… تا کی میخوای با این دروغات عذابم بدی… بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی

 

با یه دنیا غم بهش خیره میشم…. چشمام حرفای ناگفته ی زیادی دارن… تو که حرفای زبونی من رو باور نداری… آخه لامصب حداقل از این چشمام بخون… چشمام که دیگه دروغ نمیگن

 

سروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ی همه مون عذابه… ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت