💜❤

چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روی زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو… فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم… مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم… اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد… مثله همیشه باعث عذاب همه ای

 

با ناراحتی میگم: به خدا من…………

 

هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت میشم

 

سیاوش سریع خودش رو به طاهر میرسونه بازوی طاهر رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه… با ناراحتی میگه: چیکار میکنی؟

 

طاهر پوزخندی میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و میگه: چیه؟… مگه همیشه نمیخواستی ترنم رو تو این وضع ببینی…

 

با داد میگه: خوب حالا ببین… مگه بدبختی ترنم خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببر

 

سیاوش میخواد چیزی بگه که با داد طاهر که خطاب به من میگه: آماده شو… خونه میریم

 

با ترس سری تکون میدمو لباسام رو که جلوی پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روی زمین برمیدارم… مانتوم که دیگه قابل استفاده نیست… شالم رو روی سرم میندازمو کت طاهر رو هم میپوشم… بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طرف طاهر میرمو بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش میدم… چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف سیاوش پرت میکنه و میگه: ممنون بابت کت

 

سیاوش کت رو روی هوا میگیره… سری تکون میده و هیچی نمیگه… هنوز هم تعجب ناباوری رو از چشمای هر دوتاشون میخونم… میدونم حرفای طاهر شکه شون کرده… لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن من داشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردم

 

طاهر بازوم رو میگیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی میکنه و از جلوی نگاه های غمگین سیاوش و چشمای متعجب سروش رد میشه و من رو با خودش میبره

 

سروش تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: طاهر

 

طاهر با خونسردی برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنه

 

سروش با لحن غمگینی میگه: امشب ترنم مقصر نبود… کاریش نداشته باش

 

صدای پوزخند طاهر رو میشنومسروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودش میکشه… دلم عجیب گرفته… همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روی خودم احساس میکنم… یاد شعری میفتم که مصداق حال منه

 

هر چه باشی نازنین ایام خارت میکند

 

هر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکند

 

هر چه باشی با لب خندان میان دیگران

 

عاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکند

 

چقدر دلم شکسته… همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر و خونوادم بدم**************

 

&& سروش&&

 

با ناراحتی به ترنم زل زده… طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاری نمیتونه کنه… بدجور پشیمونه… تو اون لحظه اونقدر از حرفای ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد… با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد… یاد حرف طاهر میفته…« فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم… مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم… اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد… مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»

 

زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟

 

صدای عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟هیچی نمیگه… واقعا هیچ جوابی واسه ی سیاوش نداره… الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواست

 

سیاوش با قدمهای بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟

 

سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟

 

با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم… نمیخواستم کار به اینجا بکشه… وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم

 

سیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟

 

خودش هم جوابش رو خوب میدونست… نه… این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه… دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوری حرفای طاهر آتیشش میزنه…« حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی… به حرمت روزای گذشته… به حرمت خونوادم… به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم… به احترام من و خونواده ام…»

 

زمزمه وار میگه: اشتباه کردم

 

سیاوش با داد میگه: همین؟… به این فکر نکردی اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده

 

با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه… واقعا نمیدونه چیکار کنه

 

سیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردی مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوری میتونه دووم بیاره؟

 

عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن…

 

سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم… طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزد

 

با عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟… خودم هم دارم عذاب میکشم

 

سیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم برای بهم زدن رابطه و تو آلاست..سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل……

 

هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتن

 

با ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکن

 

سیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه… من فقط میخواستم بهش کمک کنم اما اون نابودم کرد…

 

میخواد چیزی بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار رو بکنی… یادت باشه ما تو چه خانواده ای بزرگ شدیم حق نداری شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببری… هیچکدوممون تحمل یه آبروریزی دوباره رو نداریم… آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کن

 

سری تکون میده و هیچی نمیگه

 

سیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت… همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم… تا اینکه طاهر رو دیدم که گفت یه لحظه طرفای باغ چشمش به تو خورده… من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجه شدیم

 

آهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزن

 

سیاوش سری تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد

 

با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد…….

 

سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم… نگران نباش… هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم برای کارای تو حرص بدم…

 

سروش با دلخوری نگاشو از سیاوش میگیره… هر چند میدونه خودش مقصره

 

سیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدی بعد بیا… ماجرای امشب رو هم فراموش کن… خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شده

 

با خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟…

 

امشب حوصله ی خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم… ترجیح میدم یکم تو خیابون دور بزنم… خودت آلا رو برسون خونه…

 

سیاوش با اخم میگه: سروشبا تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتنای سیاوش هم توجه نمیکنه

 

سیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیره

 

سیاوش: سروش امشب رو خراب نکن

 

با بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه… حال و روزم رو نمیبینی… واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟…امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم…

 

سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداری… با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی… اگه رفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکردم

 

💔سفر به دیار عشق💔

 

 هنوز عاشق ترنمی

 

با التماس میگه: سیاوش فقط همین امشب

 

سیاوش نفسش رو با حرص بیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی… به خدا احمقی

 

با دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد… فقط یه نفر

 

————–