💕💗

چند قدم فاصله ای که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده… دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به رو خیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد… به لحظه ی ورودش به سالن فکر میکنه… وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روی یه پسره نشسته بود… اما طوری وانمود کرد که انگار متوجه ی حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روی ترنم غیرت داره… دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفر دیگه ببینه… در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید… همه ی حواسش پیش ترنم بود… وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید… با اینکه کنار آلا بود ولی همه ی وجودش ترنم رو میخواست…دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود… مثله همه ی روزایی که کنار آلاست ولی برای آلا نیست… اون لحظه هم نتونست برای آلا باشه

 

زیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردی سروش… خیلی

 

امروز برای اولین بار با میل خودش شونه های لخت آلا رو لمس کرد… برای اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود که صدای نفس نفس زدناش رو میشنید… برای اولین بار بوسه اش از روی رضایت بود… اما مثل همه ی روزهایی که آلا به طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد… نه لذتی برد… نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ای خوشحال شد… همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روی ناچاری قبولش میکرد… نمیخواست غرور آلا رو جریحه دار کنه…با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه ی قول و قراراش زد… وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرش تموم شد… صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره… برای اولین بار خودش پیش قدم شد برای اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه… به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدی… مهم نیست که برادرم رو بهم ترجیح دادی… مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی… مهم نیست که دلم رو شکستی… چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم… یکی که خیلی از تو سرتره… هم از لحاظ اخلاقی… هم از لحاظ ظاهری… یکی که دیوونه وار عاشقمه… یکی که مثله فرشته ها پاک و مهربونه…. اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت انگار از یه بلندی به پایین پرت شد… وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوض کرد انگار سطل آب یخی رو روی سرش خالی کردن… خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشمای ترنم رو اشکی ببینه… میخواست به ترنم بفهمونه که خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره…دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم… خلاصم کن

 

روی زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده… چشماشو میبنده… به بدختیهاش فکر میکنه

 

به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه… به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش داره ولی نمیتونه بهش فکر کنه… حتی دوست نداره که بهش فکر کنه… خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه… دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیست

 

با مشت به زمین میکوبه و با حرص میگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داری باید تاوانش رو پس بدی اینبار با عقلت جلو میری

 

با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

 

چشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟

 

به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه… واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه…

 

زیرلب زمزمه میکنه: ۵ سال محرمم بودی به خاطر درست صبر کردم … گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه و زنندگیمون… بعد واسه همیشه مال من میشی… اما آخرش دستام خالیه خالی موند…

 

حرفای ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم برای تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده… اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشنای لبهای ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دست داد… مرد بی اراده ای نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود… دخترای زیادی اطرافش بودن ولی تنها دختری که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس…زیر لب زمزمه میکنه: نمي دانم…چرا بين اين همه آدم…پيله كرده ام به تو…!!!!شايد فقط با تو پروانه مي شوم…

 

این جمله رو از خود ترنم شنیده بود… ترنم همیشه شعرها و جمله های مورد علاقش رو توی دفتری مینوشت و نگهداری میکرد… بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا

 

💔سفر به دیار عشق💔

 هم عجب کارای مسخره ای میکنید… ترنم هم مثله همیشه با خونسردی جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پای تی وی بشینه و به یه عده آدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه…برو بابا… بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ی بی احساس…

 

از یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه… کار هر روزش همینه… یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو با ترنم مقایسه میکنه… بعضی موقع آلا رو به جای ترنم میبینه… حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه… واسه ی خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه… یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستت دارم… با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم… بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش نیست… حتی تمام این ۴ سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوری میتونه فراموشش کنه… همه فکر میکنند از روی عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روی عادت نیست بلکه همه ی رفتاراش از روی عشقهچشمش به یه تیکه ربان میفته… به جلو خم میشه و ربان رو از جلوی پاش برمیداره… یه خورده براش آشناهه

 

یاد اون لحظه ای میفته که ربانی رو از موهای ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد… ربان رو به سمت بینیش میبره… چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنه

 

لبخندی میزنه و زیر لب میگه: بوی ترنم رو میده

 

با همون چشمهای بسته به التماسهای ترنم فکر میکنه… دلش میگیره… توی اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلف گیر افتاده بود… بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی که ترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوش نمیرسیدن تسلیم میشد…

 

زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوری حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ای بهت نمیرسه

 

از فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه… با همه ی حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیز مطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست… تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه ای ببخشه… امشب دلش میخواست با ترنم باشه… دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره… اما باز هم حرفای ترنم کار خودشون رو کردن… هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن… اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته ی ترنم شده بود… یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیم خواسته های اونه… یاد حرف ترنم میفته… «سروش از این داغون ترم نکن… نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم… من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن… التماست میکنم»…نمیدونه چرا با یادآوری این حرفا دلش میگیره…زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرن

 

با خودش فکر میکنه… محاله… اونا پدر و مادرش هستن… صد در صد تا الان اون رو بخشیدن… یاد حرفای طاهر میفته…«ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود… از همه حرف شنیده… از خونواده… ازفامیل… از همسایه… هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد….اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده… اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟… به خاطر یه اشتباه»…

 

زمزمه وار با حرص میگه: اون حقشه

 

اما با یاد آوری حرفای دیگه طاهر اخماش تو هم میره: «از ارث واسه ی همیشه محروم شده… از محبت خونواده محروم شده… خرج زندگیش رو به سختی در میاره… پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند… خوده من هم جواب سلامش روبه زور میدم… حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره… زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابودکنی»

 

با ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه… محاله خونواده ای این کار رو با دخترشون بکنند… به من خیانت شده اما خونواده…