💞❣️

با یادآوری حرفای آقای رمضانی ساکت میشه: «اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه توی شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدم»

 

یاد لباسهای ترنم میفته… این چند باری که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن…

 

آه از نهادش بلند میشه… ربان رو تو دستش فشار میده… نمیدونه چی بگه… از یه طرف دوستش داره… از یه طرف ازش متنفره… امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه… حتی شاید بیشتر از خودش

 

با ناراحتی از روی زمین بلند میشه… همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنه

 

زمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیاره

 

بعد از مدتها

 

💔سفر به دیار عشق💔

 برای اولین بار عذاب وجدان میگیره… عذاب وجدان به خاطر کاری که میخواست با ترنم کنه… ربان رو بالا میاره و به لبش نزدیک میکنه… بوسه ای بهش میزنه و آهی میکشه… ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه: چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کردی

 

یاد شعر ترنم میفته… چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم

 

شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم

 

با آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟

 

تازه یاد شرکت میفته… سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه… با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟

 

یه چیزی ته دلش میگه: خوب نیاد

 

با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه… بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج میشه و مسیر ماشینش رو در پیش میگیره

 

هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه… این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن

 

با اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقای رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقت شده…با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقای رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجام شده قرارش بدم… آقای رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته…

 

با این فکر لبخندی رو لبش میشینه

 

زمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوری …

 

از خودش میپرسه اینجوری چی؟… لبخند از لباش پاک میشه… ولی با بیتفاوتی شونه ای بالا میندازه و میگه: بیخیال، تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارم

 

میدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه… وقتی واسه ی همیشه از هم جدا شدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشه

 

ترجیح میده بهش فکر نکنه… به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره ای در آسمون نمیبینه

 

زمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ مونده

 

آهی میکشه… با ناراحتی سری تکون میده و بعدش با قدم های بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه

______________توی ماشین نشستمو حرفی نمیزنم… از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم… به بیرونی که خالی از هر موجوده زنده ایه… میترسم از خیلی چیزا… از این خیابونهای خلوت…از این پیاده روهای بی روح… از سرعت سرم اور طاها… از سکوت سکرآور داخل ماشین… فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم… اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته… حتی نمیدونم ساعت چنده… هر چند برام مهم هم نیست… طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه… سرعتش سرسام آوره… اگه زنده به خونه برسیم خیلیه… هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسم محاله که زنده ام بذاره… جرات ندارم چیزی بگم… میترسم یه چیزی بگمو همون بهونه ای برای شروع دعوا بشه… از وقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده… از همون لحظه ی اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یه داد کوچیک هم سرم نزد… هیچی نگفت… فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر به خونه برگرده… گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه ای زمزمه کردو تماس رو قطع کرد… بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم… هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم… اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم… ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم… میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه… چیزی نمونده که به خونه برسیم… لحظه به لحظه که به خونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه… از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم… ضربان قلبم هم خیلی بالاست… نوک انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازی میکنم… نگاهم رو از بیرون میگیرمو به انگشتام خیره میشم… زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم… رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه… از اون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه… سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم… بالاخره به خونه میرسیم… وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشه… من هم با قدمهای لرزون از ماشین پیاده میشم… طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاط میره… در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه… من هم پشت سرش با قدمهای لرزان حرکت میکنم… وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره… ته دلم امیدوار میشم که شاید طاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ی دیگه به اتاقم بیابا سر به لباسم اشاره ای میکنه و میگه: عوضشون کن

 

و بعد دستش به سمت دستگیره ی در میره… در رو باز میکنه… به داخل اتاقش میره و محکم در رو

 

💔سفر به دیار عشق💔

میبنده

 

آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدی رفت وقتی حرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم…بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض میکنمو نگاهی به ساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره… دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم… با دیدن چهره ی خودم خشکم میزنه… لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده… بخاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده… موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته … موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روی میزمه محکم میبندم… چشمم به کبودی روی گردنم میفته… آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم… یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا میکنمو روی سرم میندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه… بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنمو صورتم رو با آب و صابون میشورم… وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده… سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم… چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه: بیا تو