🖤💔

صدای جدی طاهر رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبال ترنم رفت……

 

هنوز حرف طاهر تموم نشده که صدای مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم…

 

بابا: مونا یه لحظه صبر کن

 

مامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم… دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد… تو مراسم خواهرزادم اون طور آبروریزی شد… میدونی از این به بعد خونواده ی شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند که واسه ی خودمون هم که آبرویی نموند

 

بابا: مونا

 

مامان: مونا چی؟… باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم

 

با استرس به سمت در میرم… قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم… در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشم

 

مامان با دیدن من به سمتم میاد…

 

طاهر با اخم میگه: ترنم برو توی اتا………

 

هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه….

 

بابا با ناراحتی میگه: مونا

 

مامان: هیچی نگو… امشب دیگه هیچی نگو

 

طاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند… توی نگاه طاها تمسخر موج میزنه… اما مامان… اما مامان خیلی متفاوته… تو نگاهش فقط و فقط تنفر میبینم… تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد… اما امشب انگار همه چیز متفاوته… امشب همه ی آدما تغییر کردن…بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیم

 

مامان با داد میگه: حرفشم نزن… امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم… امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کرد

 

با تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درک نمیکنم… به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟

 

زمزمه وار میگم: مامان

 

با خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستم

 

طاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان……

 

مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودی… من مجبور بودم تحملت کنم… تمام این سالها مجبور ب…….

 

بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنم

 

با تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوی ما با مامان اینطور حرف نمیزد… تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینم

 

مامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ی هرزه با من اینطور حرف میزنی

 

گیج شدم… واقعا اینجا چه خبره… چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه… توی این چهار سال هیچوقت باهام این طور حرف نزده بود… فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد… به حرفاش فکر میکنم….یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم… هنوز گیج و گنگم… درک درستی از حرفای مامان ندارم… حتی طاها هم با نگرانی به من و مامان زل زده…بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادی یادت نیست… اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی

 

مامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره… تو خوشیهاتو کردی.. تو بهم خیانت کردی… وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی… من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه

 

بابا هیچی نمیگه

 

با ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟

 

دادی میزنه که یه قدم به عقب میرم….

 

مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی…

 

فقط به چشمای مامان خیره میشم… هیچی نمیگم

 

با همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووی منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم…

 

کلمه ی هوو تو گوشم میپیچه

 

یه خورده احساس ضعف میکنم…

 

طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنه

 

مامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست

 

شک ندارم همه ی اینا یه خوابه… فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون مبده

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]

که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم… فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم…. چرا این کابوس تموم نمیشه

 

طاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیره

 

همه چیز زیادی واقعی به نظر میرسه… اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم… نکنه بیدارم… یعنی همه ی این چیزا واقعیته… یعنی من بچه ی مامانم نیستم… یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست… یعنی همه ی این سالها از من متنفر بود… نه محاله… این کسی که جلومه مامانمه… فقط میخواد تنبیهم کنه… مطمئنم

 

زمزمه وار میگم: مامان اینجوری نگو… من میدونم باز میخوای تنبیهم کنی… اما تحمل ا…….همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو… همین که تموم این سالها تحملت کردم خیلیه… مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو

 

به بابام نگاه میکنمو با چشمای اشکی میگم: دروغه مگه نه؟

 

قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشه

 

مامان میخواد چیزی بگه که طاهر به طاها اشاره ای میکنه… طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمت اتاق میبره

 

طاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باش

 

صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوری پسرم… چه جری

 

بغض رو توی صداش احساس میکنم

 

به طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ی اینا دروغه مگه نه؟

 

اشک تو چشماش جمع میشه و سری به نشونه ی نه تکون میده… با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم… ولی این همه سال مامان مونای من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه… نگام به عکس روی دیوار میفته… یه عکس دسته جمعی… از من و ترانه… طاها و طاهر… سروش و سیاوش… مامان و بابا… یه عکس دسته جمعی که تو چشمهای همه عشق موج میزنه… به وضوح میشه خوشبختی رو توی این عکس دید…

 

آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودمطاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره… الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره… خودت که میدونی تمام اون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت

 

آره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبود

 

با ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنم

 

و با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان

 

الان میفهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم… الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان…. الان دلیل خیلی چیزا رو میفهمم… که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه…

 

با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟

 

طاهر با ناراحتی میگه: همه به جز ترانه… وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رو میفهمیدیم… بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنمو بزرگش کنم… آه از نهادم بلند میشه: بیچاره مامان… پس مجبور بود… پس مجبور بود باهام مهربون باشه

 

با چشمهای اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهای دروغین بزرگ شدم؟

 

طاهر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: ترنم…

 

پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم