💔🖤

با لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونم

 

ساکت میشه و هیچی نمیگه… من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم… میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده… به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: ترنم قبول دارم سخته… خیلی هم سخته… ولی هیچ چیز تغییر نکرده

 

با ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن… همه چیز تغییر کرده… همه چیز ۴ سال پیش تغییر کرده… الان میفهمم چرا مامان هیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش… حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشید چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد… حالا میفهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن چون از اول هم دلشون با من نبود

 

طاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیه

 

با لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده… هر چند من حقیقت رو گفتم

 

میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو با لبخندی مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم… چون تمام این سالها از همه چیز خبر داشتی و همراهم بودی… درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزوندی

 

با ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه… به سمت پنجره ی اتاقم میرم… هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم… انگار اون بیرون یه چیزی هست که آرومم کنه… هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم

 

حس مبکنم خالیه خالیم… مثله یه آدم آهنی…خالی از هرگونه احساس… خالی از محبت… خالی از عشق… خالی از تنفر… خالی از دلتنگی… خالی از همه ی احساسای دنیا..

 

💔سفر به دیار عشق💔

.

 

با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب…

 

انگار امشب قراره هویت همه ی آدما جلوی چشمم مشخص بشه… سروش اولیش… مامان دومیش… سومیش کیه؟ خدا میدونه و بس… میخوام از جنس سنگ بشم… آره واقعا میخوام سنگ بشم… مثله همه ی اونایی که با بیرحمی تموم فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن… نمیگم فحش میدم… نمیگم بد و بیراه میگم… نمیگم جوابشون رو میدم… ولی میگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم… تموم این چهار سال با همه ی سختیها باز هم از محبت برای خونوادم کم نذاشتم… ولی از امروز میخوام سرد بشم… سنگ بشم… میخوام واسه ی همیشه تغییر کنم … یاد حرف طاهر میفتم…« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»… وقتی هم واسه ی خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با مهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم… اونا من رو نمیخوان… محبتهای من رو نمیخوان… عشق من رو نمیخوان… احساس من رو نمیخوان… اونا اصلا زنده ی من رو نمیخوان… اونا تنها چیزی که میخوان ترانه ست… ترانه ای که مرده رو جستجو میکنند اما زنده ی من رو نه… پس واسه ی چی ادامه بدم… چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقب برمیگردم نگام به اون نوشته میفته… پوزخندی رو لبم میشینهچقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه… به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم… کاغذ پاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوی میز پرتش میکنم… به سمت کیفم میرمو دو تا قرص آرامبخش رو باهم میخورم… بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روی تخت پرت میکنم…

 

زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند… نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند… نه!!! قید احساسش را میزند

 

به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه… آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک میکنه که تجربش کنه… چشمامو میبندمو به فکر فرو میرم… اونقدر به ماجراهای رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برم

 

————–

 

 

چشمامو باز میکنم… همه ی بدنم درد میکنه… به زحمت روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشم… نگاهی به ساعت میندازمو… ساعت هشت و نیمه

 

دادم میره هوا

 

-وااااای

 

به سرعت پتو رو از روی پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم

 

– دیرم ش…….

 

حرف تو دهنم میمونه… یهو همه چیز یادم میاد… مثله یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان…. آره دوباره همه ی اون اتفاقها رو جلوی چشمم میبینم… مهمونی… باغ… سروش… تجاوز… طاهر… خونه… مامان………

 

اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم…

 

با ناراحتی روی تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم… بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح میدم… حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم… هر چند خوابهای من هم با کابوس عجین شدنهمونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟

 

حس میکنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم… اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم باید چیکار کنم… یاد حرف مامان میفتم… نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم… یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمیکنه

 

پوزخندی رو لبام میشینه… آخه کدوم شیر… نمیدونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوب میدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده… بعضی موقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته… ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح میدم… خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت ولی امروز میگه از من متنفره… خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟… بدجور بلاتکلیفم… خودم هم نمیدونم چی میخوام؟ فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست… شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد… که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچه هاش فرق نذاشت… حتی اگه محبتهاش از روی اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینه و نفرت بود بهم برنمیخورد… ولی الان بخشش خیلی سخته… هر چند دیگه انتظاری از هیچکس ندارم… بیشتر از اینکه از مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرم وار میگم: مامان نه، مونا… یاد بگیر… از همین الان یاد بگیر لعنتی… اون دوست نداره مامان صداش کنی

 

سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم… مونا مادر واقعیم نبود بابا که بابای واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟

 

زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟