🖤🖤

اصلا مادرم الان کجاست… چیکار میکنه… اصلا یادشه دختری هم داره؟…

 

حرف مونا تو گوشیم میپیچه…« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »

 

💔سفر به دیار عشق💔

یعنی مادرم هم دوستم نداره… یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده… یعنی مادرم هم من رو نخواست…

 

زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم

 

واقعا از این به بعد باید چیکار کنم… هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟… حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه… حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه…. بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم… واسه ی همیشه از این خونه میرفتم…

 

یاد سروش میفتم باید به آقای رمضانی زنگ بزنم… بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم… …با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم… باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم… واقعا هم برام سخته… شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم

 

بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم

 

-بله؟

 

لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنمبا ملایمت میگم: سلام مهربان جان

 

با ذوق میگه: وای ترنم خودتی؟

 

خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟

 

با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا

 

-خیلی بهم لطف داری خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودم

 

مهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم… بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستم میخواد…

 

درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام… هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم میگیره

 

میخندمو میگم: اینجوری نگو پررو میشما

 

خنده ی ریزی میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی نداره

 

بعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی… من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار میکنند… بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم… خودت اینقدر خوبی… لابد خونواده ات فرشته هستن … شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ی اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی چون پول مهمه ولی همه چیز نیست

 

خنده رو لبام خشک میشه… ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنم بخندم میخوام مثله گذشته ها بشم… مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد… که همه از دستم کلافه بودن… که دنیام با آرزوهای خیالی پر میشد… که وقتی چشمامو میبستم فقط خوابای طلایی میدیدم… مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهای سیاه خبری نبود… آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگه هیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ی اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند… چرا غمگین باشم برای اشتباهی که نکردم… برای خونواده ای که منو نمیخوان… بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد… به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت… واقعا چرا باید غصه بخورم… من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن… که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم

 

غم گذشته ی من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم… غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده…غم گذشته ی من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم… خیلی وقته برای همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادی نمیکنه… خیلی وفته دل شکسته ام برای کسی ارزشی نداره… دیشب همه ی امیدهام از دست رفت… من به خاطر برخورد آدمهای غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهایی افسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه ای برام غریبه تر بودن…

 

بغضم رو قورت میدمو با خنده ی ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی…. تو جون میدی واسه معلم شدن… آفلین آفلین مهربون جونی اگه همینجوری ادامه بدی معلم خوبی میشی

 

قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر میشه

 

مهربان با حرص میگه: مسخرم میکنی؟

 

میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنم

 

مهربان: فعلا که همچین غلطی کردی

 

با خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدم

 

مهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟

 

میخندم… یه خنده ی تلخ… قطره اشکه دیگه ای از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه بابا روحمه

 

میدونم این ترنم براش ناآشناهه… ولی میخوام عوض بشم

 

مهربان: ترنم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟

 

-راستش نه زیاد

 

میخوام بشم همون ترنم 

 

💔سفر به دیار عشق💔

گذشته ها با این تفاوت که با همه ی آدمای آشنای زندگیم غریبه بشم… آره میخوام با همه غریبه باشم…

 

مهربان: خیلی مسخره ایدستمو به سمت صورتم میبرم… اشکامو پاک میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستم

 

از این به بعد دیگه غصه ی هیچکس رو نمیخورم… نه مونا که تا دیروز مادرم بود… نه بابا که تا دنیای من بود… نه سروش که تا دیروز عشقم بود… یه چیزی ته دلم میگه یعنی دیگه نیست…. جوابی برای این حرفم ندارم

 

مهربان با لحن بامزه ای میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ی بدی هستی محال بود باهات دوست بشم

 

-خوبه الان داشتی ازم تعریف میکردی

 

مهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم

 

-یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟

 

مهربان: بله…. چه جورم

 

با شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ی سر سفره ی عقد داری میگی

 

مهربان با حرص میگه: ترنــــــــم

 

-جونـــــــم

 

تصمیمم رو گرفتم… یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم… مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنم

 

مهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شده

 

زمزمه وار میگم آره خیلی وقته

 

مهربان: چیزی گفتی؟

 

-آره مهربونی خودم… گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟

 

مهربان انگار که چیزی یادش بیاد میگه: وای ترنم… مگه قرار نبود امروز خونه ام بیای… به جای بیرون بریم خونه من… حاضری؟با لبخند میگم: پ نه پ غایبم

 

مهربان: ترنم

 

با خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد… چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی… نمیگی شبا کابوس میبینم

 

مهربان: ترنم بی شوخی میای؟

 

با مهربونی میگم:چرا که نه… تازه کلی هم بهمون خوش میگذره

 

مهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟

 

-تو خودت برو… من هم میام… شاید امروز شرکت نرفتم

 

با مهربونی میگه: باشه… فقط ساعت چند میای؟

 

-چهار خوبه؟

 

مهربان: آره… منتظرتما

 

-باشه گلم… حتما میام

 

مهربان با عصبانیت میگه: وای ترنم بیچاره شدم؟

 

با ترس میگم: مهربان چی شده؟

 

مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنم

 

خندم میگیره