💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/29 20:14 · خواندن 7 دقیقه

💔💔

مهربان با حرص میگه: کجای حرفم خنده داره؟

 

با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده

 

مهربان: آقای رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودی اشغال کنم

 

میدونم راست میگه…. آقای رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیره

 

با مهربونی میگم: شرمنده گلم… تقصیر من بود

 

مهربان: این حرفا چیه… فقط باید زودتر قطع کنم… فعلا کاری نداری؟

 

-نه خانمی… مواظب خودت باش

 

مهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظ

 

زمزمه وار میگم: خداحافظ

 

مهربان تماس رو قطع میکنه… گوشی رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکت زنگ زده بودم…

 

خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ی دیوونه… یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدی..

 

دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراری تماس میشم… همین که صدای مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقای رمضانی کار داشتم

 

با خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتی

 

میخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنم

 

به تختم میرسم… روی تختم میشینمو منتظر برقراری تماس میشم

 

بعد از چند لحظه صدای آقای رمضانی رو میشنوم

 

آقای رمضانی: بله؟

 

-سلام اقای رمضانی

 

آقای رمضانی: سلام به دختر گل خودم… چیکارا میکنی؟

 

با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم

 

خنده ای میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده… خیلی خوبه

 

زمزمه وار میگم: آره… خیلی بهتر شده

 

آقای رمضانی: چیزی گفتی دخترم؟

 

-نه یعنی آره… گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتم

 

آقای رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد

 

ته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفته

 

بهت زده میگم: چی؟

 

آقای رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد

 

با ناراحتی میگم: چی میگفت

 

آقای رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش… فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده

 

تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟

 

با ناراحتی میگم: اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم

 

وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم… اتفاقی افتاده؟

 

با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم

 

عصبانی میشه و با داد میگه: چــــــــی؟

 

با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام

 

با عصبانیت میگه: آخه چرا؟

 

با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه

 

برای اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟

 

با خجالت میگم: درسته

 

💔سفر به دیار عشق💔

 

 

لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمیتونی تو شرکت کار کنی… خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدی انگار من قول دادممیخوام بگم من که قراردادی امضا نکردم…

 

اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد

 

-اما

 

آقای رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم… بدقولی تو نشونه ی بدقولیه منه…

 

دلم میگیره… باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفت میگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم… تو رو مثله دخترم دوست دارم…فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز

 

آهی میکشم… میدونم حق داره… همیشه بهم کمک کرد… دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم… اما خیلی برام سخته… خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده… واقعا سخته

 

با ناراحتی میگم: ولی

 

با تحکم میگه: ترنم

 

به رو به روم خیره میشم… اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن

 

با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید

 

لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام

 

لبخند تلخی رو لبم میشینه… حالا میفهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتار میکرد… اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..

 

زمزمه وار میگم میدونم

 

یه خورده نصیحتم میکنه… و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدی به این فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟گوشیم رو گوشه ی تختم میذارمو روی تخت دراز میکشم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ده و نیمه…

 

زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟

 

نمیتونم درکش کنم… دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم… میخواستی انتقام بگیری خوب کاره دیشبت که کم از انتقام نبود… دیگه از جونم چی میخوای؟… واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم… من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم… من که کاری به کار کسی نداشتم… خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهم قرارش دادی… چرا؟؟… بعد از ۴ سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره…

 

لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه… بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه

 

دلم یه زندگی میخواد… یه زندگیه آرومه آروم… یه زندگیه معمولیه معمولی… یه زندگی که واقعا زندگی باشه… من از این زندگی پول نمیخوام… مال نمیخوام… ثروت نمیخوام… یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام… من از این زندگی هیجی نمیخوام جز یه آغوش… آره یه آغوش… فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه… یه آغوش پر از مهربونی…پر از صفا… پر از صمیمیت… یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره… یه اغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه… چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر میرسه… بابا منم دل دارم… منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم… با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم… چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن… من که از این زندگی انتظار زیادی ندارم…. چرا این همه دلمو میسوزونند… من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهای طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگی رویایی هم نمیخوام… همه ی خواسته ی من از این دنیا یه زندگی معمولیه… یه زندگی معمولی مثله همه ی زندگی ها… این یکی که دیگه حق مسلمه منه…

 

آهی میکشم… تلخ تر از همیشه… به مادرم فکر میکنم…

 

زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشم

 

زمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ی یه بار هم شده که بیای و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترت زنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوری بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوری زندگی میکنه؟

 

چقدر دلم گرفته… از این دنیا… از این هستی… از این زندگی… از این آدما… چقدر این دلتنگی برام سخته… چقدر دلم مادرم رو میخواد… دلم میخواد واسه ی یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم… چرا؟… آره فقط ازش بپرسم چرا؟… چرا تنهام گذاشتی و رفتی… به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ی سالهای دوری و دلتنگی رو میزنمو با همه ی عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم… درسته قبل از این ۴ سال خوب زندگی کردم… ولی این ۴ سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم

 

زیرلب میگم: فقط ایکاش از روی خودخواهی این کارو نکرده باشی

 

امان از اون روزی که بفهمم از روی خودخواهی رهام کردی و سراغ زندگیت رفت

 

💔سفر به دیار عشق💔

ی اون روز، روز مرگ همه ی آرزوهای منه… اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداری… اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم…