💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/30 06:54 · خواندن 7 دقیقه

💛💙

از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم… عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزی رو که بخوام عملی میکنم… حتما هم عملی میکنم… مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن… مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم… مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ی این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارن پس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکری به حال آینده ی خودم کنم… بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگه دلیلی برای محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزی محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم… اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگی میکنم… هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمم

 

از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم… قطره های بارون رو روی بنجره میبینم… همونجور که دستم رو روی پنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم… باید مادرم رو پیدا کنم… به هر قیمتی که شده… میخوام با مادرم زندگی کنم…

 

با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحال میشه؟

خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزی رو از دست نمیدم… الان هم کسی من رو نمیخواد… به این آخرین ریسمان هم چنگ میزنم شاید برای یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت… بالاتر از سیاهی برای من یکی که دیگه رنگی نیست… صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم… نهایتش اینه که دوباره به همین نقطه میرسم… نقطه ی بی کسی و تنهایی

 

زمزمه وار میگم: مامان ای کاش بودی… صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدی… شنیدم مادرا خیلی بخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم… چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزی رو با چشمام ندیدم…

 

با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودی و باورم میکردی

 

دلم یه آدم دلسوز میخواد… یه آدمی که برام دل بسوزونه… بدون ترحم… بدون خشونت… بدون فحش و کتک… دلم یه تکیه گاه میخواد…یه تکیه گاه محکم… یه نوازش آرامش بخش…

 

آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده… چقدر سخت تر شده… چقدر بیرحمتر شده… مثله یه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته های خودش میکنه....نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ده و نیمه… امروز به شرکت نمیرم… ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم… استوار… بدون ترس… میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم… دیشب برام یه تلنگر بود… رفتار سروش… برخورد طاهر… حرفای ناگفته ی مهمونا… حق با طاهره آخرش که چی؟… آخرش میخوام چیکار کنم؟… تا کی باید بشینمو منتظر بخشش اطرافیانم باشم…

 

زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفای مام……

 

حرف تو دهنم میمونه

 

با لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرد

 

اگه مونا چیزی بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونواده به نفع من عمل نمیکنند… همه شون کمر همت به نابودیم بستن

 

یکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم… طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیست

 

لبخندی رو لبام میشینه… درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست… من کاری به آدمای این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم… بدون مامان… بدون بابا… بدون سروش… بدون خواهر.. بدون برادر… فقط میخوام زندگیمو بسازم… تنهای تنها

 

نگام رو از ساعت میگیرم… ۵ دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم… نگاهی به کمدم میندازمو به سمتش میرم… وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم… بعد از مدتها توی انتخاب لباس وسواس به خرج میدم… هر چند همه ی لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم… همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوی شیره ای میفته… با همه ی سادگیش به دلم میشینه… یه شال کرم هم برمیدارم… شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم… با خونسردی کامل لباسام رو عوض میکنم… جلوی آینه میرم… نگاهی به خودم میندازم… اثر انگشتای مونا هنور رو صورتمه… تصمیم میگیرم یه خورده آرایش کنم… خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادی برای آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن… بعد از یه خورده آرایش نگاهی به خودم میندازم…زمزمه وار میگم: برای اولین قدم خوبه

 

نگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم… کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم… به در اتاقم میرسم… دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوش

 

💔سفر به دیار عشق💔

یم رو برنداشتم… با قدمهای بلند خودم رو به تخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ی تخت برمیدارم… تصمیم میگیرم هنزفری رو هم با خودم ببرک… عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو آهنگهای غمگین گوش بدمو زیر لب برای خودم با خواننده زمزمه میکنم…… از چتر متنفرم… ترجیح میدم خیس خیس بشم… آرایشم بهم بریزه… موهام بهم بچسبه… اما بارون رو از دست ندم… اشکهای آسمون من رو یاد اشکهای خودم میندازه… به سمت میزم میرم… از کشوی میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم… گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم… اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم… دستم به سمت دستگیره ی در میره… در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم… صدای مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنهمونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم

 

…..

 

مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه

 

….

 

مونا: نه بابا… آخرش قبول کرد

 

 

مونا: آره… دیگه تمو…..

 

با دیدن من حرف تو دهنش میمونه… شرط میبندم اصلا متوجه ی حضورم توی خونه نشده بود

 

کم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزی بگه که همه ی سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلام میکنم بعد هم از مقابل چشمهای بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم… تعجبم رو از نگاهش میخونم… تعجب از لحن سردم… تعجب از نگاه بی تفاوتم … اما برام مهم نیست… دیگه هیچ چیز برام مهم نیستخونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم… با قدمهای بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم… بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم… خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم… از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توی این خونه دارم… تمام این سالها این حس رو نداشتم… چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحم باشم… یه نفر که وجودش مایه ی عذاب همه ست… همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن… اما الان خیلی چیزا تغییر کرده… خیلی چیزا… الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که از زندان آزاد شده… ولی با همه ی اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست… خونه ای که با همه ی تلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه… دوست ندارم یه دختر فراری باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم… این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم… دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه… تا جای امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترک کنم… اون جای امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه… دوست ندارم اسیر گرگهای این شهر بشم… این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم…

 

زیرلب میگم: الان کجا برم؟تا ساعت ۴ خیلی مونده… امروز فقط و فقط ماله منه… ماله خوده خودم… امروز روزه منه… روز تولد دوباره ام… قدم زدن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح میدم… فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم… قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العاده ایه… هنزفری رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم… دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم… بعد از پیدا کردنش لبخندی میزنمو زمزمه وار میگم: عالیه

 

همینجور که هنزفری رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم… صدای خواننده تو گوشم میپیچه