💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/30 07:06 · خواندن 6 دقیقه

💚🖤

سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم

 

عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام

 

یه لبخند تلخ میزنم… لبخندی تلختر از هزاران هزار فریاد… بعضی موقع در سکوت آدما دردی نهفته ست که در میلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشه

 

رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه

 

نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه

 

لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود

 

احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود

 

قطره های بارون آروم آروم خیسم میکنند… صورتم رو… موهام رو.. لباسم رو… همینجور خیس میشمو با لذت قدم برمیدارم… با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه میشم … از بچگی همینجور بودم… شادیها و غصه هام رو با بارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم… میخندیدم… گریه میکردم… زار میزدم… من عاشق بارونم مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنه

 

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارونآدما یه جوری نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن… از لبخندام تعجب میکنند… شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتر بالای سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم… فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همه لطافت فراری هستن

 

چشام خیره به نورچراغ تو خیابون

 

«ترنم… بیا تو ماشین… به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم میکشمت»

 

خاطرات گذشته منو میکشه آروم

 

«سروش فقط یه خورده دیگه… فقط یه خورده دیگه»

 

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون

 

« تو یه دیوونه ی به تموم معنایی»

 

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون

 

💔سفر به دیار عشق💔

چشام خیره به نورچراغ تو خیابون

 

«لطف داری جناب… حاضری شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی»

 

خاطرات گذشته منو میکشه آسون

 

اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… هر چند اشکام دیده نمیشن… به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چون اون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه…

 

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارونآدما تند تند از کنارم رد میشن… شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهای آسمون نشن

 

باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود

 

«سروش به خدا من کاری نکردم… چرا باور نمیکنی… من نمیدونم این گوشی چه جوری سر از کیفم درآورده»

 

سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود

 

«ترنم بد کردی… خیلی بهم بد کردی… این گوشی دروغه… اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا… اون نامه ها»

 

رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز

 

«نمبدونم… سروش من هیچی نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم…….»

 

من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز

 

با برخورد به یه نفر به خودم میام… اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم… روی زمین میفتمو سوزشی رو در کف دستم احساس میکنم…. صدای مردی رو میشنوم..

 

مرد: دختر حواست کجاست؟

 

سرمو بالا میگیرم یه مردی حدودا چهل، چهل و خورده ای ساله رو میبینم

 

خم میشه و میخواد کمکم کنه

 

زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم

 

بعد هم از روی زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم… مثله موش آب کشیده شدم… لباسام هم کثیف شده

 

مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟

 

لبخندی میزنمو میگم: بله… شرمنده بابت برخورد

 

با مهربونی میگه: بدجور خیس شدی… میخوای تا جایی برسونمت

 

با ملایمت میگم: ممنون… احتیاجی نیست…

 

مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوری؟

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه میکنم

 

سری تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا

 

میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینا

 

با صدای بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باشمبخندمو سری تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم… هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم… نگاهی به ساعت گوشیم میکنم… ساعت دوازده و نیمه… هنزفری رو داخل کیفم مینذارم… خیلی وقته دارم قدم میزنم… هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن… کف دستم هم یه خورده میسوزه… نگاهی به کف دستم میندازم یه خورده خراشیده شده… فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم… تصمیم میگیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم… با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم… تنهایی تا ساعت ۴ تو این خیابونا دق میکنم… گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته… همونجور به تابلوی مقابلم زل زدم… فقط یه چیز رو میبینم… روانشناس…

 

زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد… گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولای داخل کیفم میندازم… میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه… اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه… شاید هم تاثیری نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم… حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم… خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتملبخندی رو لبم میشینه… برای دومین قدم باید خوب باشه… راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون میرم… خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم

 

نگاهی به تابلو میندازم… بهزاد نکویش… طبقه ی دوم

 

نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم… به جلوی آسانسور میرسم… دکمه ی مورد نظر رو فشار میدمو منتظر میمونم…

 

تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم:

 

دوستان عاشق شدن کار دل است

 

دل چو دادی پس گرفتن مشکل است

 

تا توانی با رفیقان همرنگ باش

 

مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش

 

بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن… وارد آسانسور میشمو دکمه ی شماره ۲ رو فشار میدم… نمیدونم تصمیمم درسته یا نه… ولی امتحانش ضرر نداره… اگه بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم… دوست دارم خنده هام از ته دل باشه… میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام… شاید این روانشناس تونست برای بهبودیه حالم کاری کنه…