💜💙

دکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟

 

-همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟… یه شب بارونی که شروعی شد برای برپایی طوفانی در تمام زندگیم… من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد… خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم… هر چند بابام از دو هفته قبل برای من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ی بعد خودتون رو برای امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم… همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهار روزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبول میکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کارای خودم برمیام… من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیمو داداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ی همین با کلی اصرار همه رو راهی کردم… مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم… کلی سفارش کرد که حتما شب به خونه ی خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ی خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم… هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن…. از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم … وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم… چون یه خورده گلوم درد میکرد… وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلو دردم اضافه میشه… واسه ی همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم…

 

با یادآوری خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ی وجودم احساس میکنم… ایکاش حماقت نمیکردم… ایکاش

 

دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟

 

با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکای ساعت ۲ بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم… حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم… ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به

 

💔سفر به دیار عشق💔

پنجره ی اتاقم بر خورد میکنه… هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد… یه چیزی مثله برخورد سنگ به شیشه… دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهای کو چیک به شیشه ضربه ای وارد کنه پ… از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود… بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون… رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم… ولی اونشب همه چیز زیادی ترسناک به نظر میرسید… اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد… وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم… پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود… و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد… یه حسی به من میگفت یکی توی حیاطه… شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن ولی با همه ی اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده و من هم از این قائله جدا نبودم… از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام… خاله ی من هم مثله دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت… مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم… واسه ی همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه… درسته سنگهای ریزی به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجود داشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن…. با این حرفا خودم رو دلداری میدادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجره ام رد شده… با چشمهای خودم سایه رو دیدم ولی جرات نکردم جیغ بکشم… جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم

 

دکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریده

 

با دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورم

 

با ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست… شب وحشتناکی بود

 

دکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟

 

-صد در صد… هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود

 

دکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟

 

– بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد… وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشین

 

سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه… دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چی کشیدم… من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم… هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم… همونجور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم… اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود… جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم… حس میکردم امن ترین جای دنیا اتاقمه… با همه ی اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم… به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم برای سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمیخوره… ته دلم عجیب خالی شده بود… در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردمو به خونه ی خاله نرفتم

 

همینجور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم…. هم ترسیده بودم… هم حالم بد بود… بدجور احساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم… اونشب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توی عمرم اونقدر نترسیده بودم… بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم… تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاک نشدن… احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن

 

دکتر سری تکون میده و میگه: هر کسی هم جای تو بود همونقدر میترسید… بعدش چیکار کردی؟

 

همونجور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته… اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیداربشم