💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۹
💔🖤
سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اس میداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه…چون کارای سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم… من هم برای اینکه صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم… اون لحه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم… با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم… اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم رو برگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم… صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم… هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاری کنم… بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم… اون شب همه چیز رو با گریه و زاری برای تعریف کردم…
تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچه
سیاوش: بله؟
-سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: ترنم چی شده
همه ی صداها… ناله ها… زاری ها… گریه ها رو جلوی چشمام میبینم
-سیاوش یکی اینجاست… تو خونه… من میترسم… تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم: نه… نه… ولی به خدا نمیدونستم اینجوری میشه
سیاوش: آروم باش ترنم…. آروم باش… من همین الان خودم رو میرسونم… تو فقط از جات تکون نخور… همین الان دارم حرکت میکنم
دکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی برای ترس وجود نداره… پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟… ببین چه جوری دستات میلرزه…
نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه … حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه… خودم اصلا متوجه نشده بودم… دلیل این ترس رو نمیفهمم…. شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون میگیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس میکنم… وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توی اتاقم میبینم و این ترسم رو بیشتر میکنه
دکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره… یه بسته قرص برمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعد با آرامش به طرفم میاد… قرص رو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور… یکم از تپش قلبت کم میکنه… باعث میشه آرومتر بشی
با لبخند ازش تشکر میکنمو قرص رو میخورم… لیوان آب رو از روی میز برمیدارم همه ی آب رو تا آخر میخورمو لیوان خالی رو روی میز میذارم… بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتری ادامه بده
سری تکون میدمو میگم:
خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه… حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبری نشد… دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد… اگه اون سنگ شیشه ی اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده… اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه های پنجره بود… همینجور گوشه ی اتاقم نشسته بودم که متوجه ی صدایی میشم… کسی دستگیره ی در سالن رو بالا و پایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد… از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم… تو اون لحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه… یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت: پشت در سالنه… وای آقای دکتر اون لحظه انگار همه ی دنیا رو به من دادن… چون تا در سالن راه نرفتم انگار پرواز کردم
———————
دکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟
-نه… از دیوار اومده بود
دکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟
-وقتی صدای سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم… در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلش پرت کردم… اصلا از بغلش بیرون نمیومدم…همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعی میکرد آرومم کنه… با اطمینان میتونم بگم ۱۰ دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم…سیاوش وقتی دید حال و روزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوری کرد… سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنشش این بود که چرا شب توی خونه تنها موندی … چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکون بخوره
دکتر: خوب این طبیعیه… با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی
لبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آروم تر شدم… سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه ولی من به با
💔سفر به دیار عشق💔,
زوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم … تنها اینجا نمیمونم من هم باهات میام…. سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود… اون هم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد… همه جا رو گشتیم… حیاط… انباری… زیرزمین…حیاط پشتی… اطراف خونه… حتی تو کوچه… داخل خونه… هیچ کس نبود… واقعا هیچکس نبود… بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد.. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود…
دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟