پارت 48 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/31 11:03 · خواندن 9 دقیقه

بکوب ادامه

«پارت 48» زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت. مامان:اخه یعنی چی؟!مگه لایلا چی کم داره! پوفی کردم و گفتم:مادر من کسی نگفت لایلا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم فکر کنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم نمیخوره و کی نمیخوره! بابا پوزخند زد. خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست! مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختری که میگی کی هست؟! من:شما نمیشناسیدن! مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟! همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه! با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد و گفت:خب؟ مردد نگاهش کردم و گفتم:بهتره بگم منشیه مطبمه! مامان دستشو محکم زد تو صورتش! چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد ساکت بمونه! گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای بد دربارش بکنین چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که 18 سالشه! بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه طاقتش تموم شده بود گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده! دختر به دختره 18 ساله هم نمیشه اعتماد کرد… برگشتم و نگاهش کردم. اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده! بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون! سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان گفت:شما بهتره کمک گلی خانوم میز شامو بچینی! مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت. رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.برای همین متعجب از کاراش از جام بلند شدم و راه افتادم دنبالش! از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن طبقه ی بالا شدیم بابا با خونسردی نشست روی مبل و گفت:خب حالا دقیق و کامل برام بگو این دختره کیه! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:الان دو سه ماهی هست که میشناسمش.و باید بگم که دوستش هم دارم! سرشو کج کرد و گفت:همون دخترس؟ من:کدوم! _:همونی که تو بیمارستان بود. نمیخواستم این موضوعو مطرح کنم.گفتم:اره! منتظر یه عکس العمل تند بودم که گفت:که این طور! این خونسردی بیش از حدش خیلی اعصابمو خورد میکرد نشستم رو به روشو گفتم:من تصمیمم رو گرفتم! نفس عمیقی کشید و گفت:خب چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مشکلی با این قضیه ندارین؟ پوزخندی زد و گفت:مگه نگفتی دوسش داری! داشتم از تعجب شاخ در می اوردم! من:چرا گفتم! سرشو اورد بالا و گفت:خب پس حرفی نمیمونه. من:یعنی قبول کردین؟ ابروهاشو داد بالا و گفت:مگه همینو نمیخواستی! دهنم باز مونده بود واقعا نمیدونستم چی بگم!فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم. فقط بهش بگو باید ببینمش! من:منم همینو میخواستم! میخوام باهام بیاین خواستگاری! لبخند کجی زد و گفت:خواستگاری؟ من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم! _:خوبه!اما باید بدونی رضایت من دلیلی نمیشه واسه رضایت مادرت! اگه بتونی اونو راضی کنی خواستگاری هم میریم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم! من:اهان پس نقشتون اینه! با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میکنی!من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگه میخواستم مخالفت کنم اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم! من:انتظار داری بعد از اون ماجراها حرفاتونو باور کنم؟! _:تو میخوای خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری مگه نه؟!منم میخوام این فرصتو بهت بدم! انشگت اشارشو گرفت بالا و گفت:اما پشیمونیش پای خودت! من:مطمئنم که پشیمون نمیشم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفی باقی نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش! هر موقع هم که بخواین من وقت دارم! لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری نمیخوام راضی بشه فقط میخوام حضور داشته باشه! تو چشمام خیره شد و گفت:باشه! من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با مرینت ازدواج میکنم!به هر قیمتی که شده! پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست! سرموتکون دادم و گفتم:باشه! ولی همچنان مشکوک بودم! از جاش بلند شد و گفت:خب دیگه بهتره بریم پایین! بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله! من:بابا! برگشت سمتم!از حرفی که میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختی به نفع من بود نمیخواستم همین شانسی هم که به این راحتی به دست اورده بودم رو از دست بدم! سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی! بهتره بریم! بعد از پله ها پایین رفتیم! وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت میز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما نگاه کرد بابا چیزی نگفت و نشست سر میز! مامان غر غر کنان گفت:خوبه والا میان منشی پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بی چشم و رویی پیدا شده! قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم. حقش بود هر چی درباره لایلا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه! _:باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگیره! تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی! همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته! مامان با تعجب گفت:چی؟ بدون توجه به مامان گفتم:باشه! مامان با تعجب گفت:خواستگاری کی؟بگو ببینم! بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همین دختره! مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟! بابا پوفی کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزنی؟ _:چی داری میگی؟یعنی تو قبول کردی؟ من:مامان! با حرص برگشت سمتم و گفت:مامان و کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بی کس و کار؟! دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد لایلا مناسب منه! بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن! مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعنی تو میگی دختر معصوم خواهر من کمتر از یه دختر بی کس و کاره؟!یعنی دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم! سرمو به دوطرف تکون دادم و گفتم:محض اطلاعت مادر من مطمئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتی بهش نزدیک بشم چه برسه به این که باهاش زندگی کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب دارن…. دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چیزی بگم مامان همشو انگار میکنه و در اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه! رفتم سمت پذیرایی و درحالی که کتم رو بر میداشتم گفتم:خداحافظ . و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و تکیه دادم به صندلی دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم حد اقل جای شکرش باقی بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولی هنوز هم موافقت بابا برام عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس! گوشی قدیمیم زنگ خوزد. از تو داشبورد درش اوردم من:الو؟ _:سلام ادرین خان! من:سلام چی شد؟ _:همون طور که خواستی مجبورش کردم شب بمونه! من:الان پیششی؟ _:اره! من:از کجا داری زنگ میزنی؟ _:نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم! من:خوبه ببین میخوام حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟! _:نگران نباش من کارمو خوب بلدم! من:خونتو چی کار کردی گذاشتی برای فروش؟ _:امروز دوتا مشتری اومدن ولی هنوز کسی برای خرید نیومده! من:باشه به محض این که خونتو فروختی به من خبر بده! یادت باشه اگه امیر چیزی بفهمه برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گیر بیفتی! _:میدونم! صداشو اورد پایین و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم! من:باشه خداحظ! گوشی رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم. _:الو؟ بدون هیچ مقدمه چینی گفتم:میدونی الان شوهرت کجاست؟ _:تو همونی که صبح زنگ زدی؟تو کی هستی؟چی از جون من میخوای؟ من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدر کشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟! _:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه! من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !! _:منظورت از این حرفا چیه؟ من:منظوری ندارم خانوم! میتونی زنگ بزنی سر کار شوهرت ببینی واقعا سر کاره یا نه!شب خوبی رو داشته باشید! اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم! ********* مرینت در حالی که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم ! اصلا حواسم به فیلم نبود میترسیدم بعد از حرف زدن ادرین با خونوادش باباش بخواد بلایی سرم بیاره! همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند! شماره ناشناس بود . من:بله؟ کسی جوابمو نداد . من:الو؟! بازم کسی حرف نزد! با حرص گفتم:مرض داری؟! ….. گوشی رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل. پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم. میترسدم ولی دقیقا نمیدونستم از چی!؟ تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم! رفتم دم پنجره مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.انتظار داشتم بیاد بالا ولی نیومد! منم به ناچار رفتم که بخوابم! فردا ظهر وقتی رسیدم مطب دیدم کاگامی نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام! نگاهی سر تا پای من کرد و با بی تفاوتی سرشو به علامت مثبت تکون داد! شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر میزم! داشتم لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه! سرمو گرفتم بالا دیدم کاگامی ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به میز! با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده بودم چپ دستی! به دستم یه نگاه انداختم و گفتم:اره چپ دستم! _:حلقه قشنگیه! زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:ممنون! _:مگه تو و ادرین با هم نبودین؟! من:چرا بودیم! پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کنی هم با یه نفر رابطه داشته باشی! نگاهش کردم و گفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه! چشماش گرد شد! یعنی فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟