پارت 29 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/03/31 11:34 · خواندن 3 دقیقه

دعا کنید مامان و خواهرم ولم کنن پارتا ی این داستان دوبرابر میشه

«پارت 29» به طرف پله ها رفت منم پایین لباسامو جمع کردم و دنبالش رفتم....ازپله های مارپیچ بالا رفتیم...(حالا انگار قلعست)واووو...اینجا رو چه قشنگه سالن بالا کوچیکتر بود.نگاهی به من انداخت دوباره شروع به توضیح دادن کرد.. - اینجا چهار تا اتاق داره دوتاش مال مامان ایناست زمانی که میان ایران اونجا(یک لحظه کات...این صحنه رو خوب به یاد داشته باشید چون بعدا به کارتون میاد)میمونن هر اتاق سرویس بهداشتی و حموم داره البته یه سرویسم تو راهرو هست. باز گریم گرفت.نمیدونم چرا جلوش اشکم دمه مشکمه؟ - حالا یواش یواش با همه جا اشنا میشی قیافه ی جدی گرفت. - ای باباااا...اشکات خشک نشد؟بهتره بری استراحت کنی.دیگه گریه نباشه.. با این حرفش مردم...وای خدا حالا چی کار کنم.؟وقتی حرف میزد به صورتم نگاه میکرد.(میخوای به دیوار نگاه کنه)وای الانه خودم و خیس کنم..تو این ویری گیری چه گشنم شد..با صدای قور قور شکمم ادرین خیره نگام کرد.خجالت زده دستمو گذاشتم رو شکمم.(خاک بر سرت) - ببخشید.... با صدای بلند زد زیر خنده...(خب مگه دسته خودشه که میخندی)دستامو گرفت..وای قلبم...(مرض و وای قلبم...بابا زن و شوهرید دیگه)از پله ها پایین رفت و من و کشوند...خدایا چرا امشب تموم نمیشه؟ - بیا باید چیزی بخوری...معلومه کسی که چند وعده غذا نخورده باشه شکمش به قور قور میوفته. وارد اشپزخونه شدیم صندلی از پشت میز بیرون کشید. - بشین... یه چیزی درست میکنم بخوری. سرمو انداختم پایین. - نه ممنون چیزی میل ندارم ...(نکنه سر میز نهار خوری میخواد بخورتت...بشین بخور...به فکر خودت نیستی به فکر شکمت باش) همونطور که در یخچال و باز میکرد سرشو به طرفم چرخوند. - عجب رویی داری ها داری ضعف میکنی...(داره ناز میکنه تو نمیفهمی خره؟) بدون توجه به حرف من بسته ای در اورد و در فر قرار داد. - زود حاضر میشه از اشپزخونه زد بیرون دیدم که از پله بالا رفت.اخیش نفس راحتی کشیدم.(حالا انگار اون بدبخت جنه)سرمو رو میز گذاشتم و چشمای خسته از اشکام و بستم.دیگه تنهای تنها شدم شاید اگر پدر و مادرم زنده بودن تا این حد از ازدواج نمیترسیدم.یا شاید با میل خودم ازدواج میکردم.ولی بدون بابا و مامان میترسم اه...صدای دمپایی هاشو شنیدم. - مرینت...خوابیدی؟ سرمو بلند کردم. - نه بیدارم لباساشو با تیشرت سبز رنگ پر رنگ و شلوار ورزشی سورمه ای عوض کرده بود.. لبخندی زد و دستاشو به هم مالید.(عزیزانه خواننده...من جلده یکشو خوندم...گول این لبخندا رو نخورید...فعلا هیچ علاقه ای در کار نیس)غذایی رو از فر بیرون اورد.مرغ بود گذاشت رو میز سس و نوشابه زرد هم اورد.با لبخند گفت: - بخور تا پس نیفتادی... مرغهارو تکه کرد.ولی من خجالت میکشیدم. - اه..چرا نمیخوری؟نکنه دوست نداری؟ -چ..چرا دوست دارم ممنون.. اولین لقمه رو به زور دادم پایین...صدای تلفنش بلند شد.بلند شد و رفت بیرون..اخ خدا پدرتو بیامرزه که زنگ زدی.مثل وحشی ها حمله کردم دهنمو پر میکردم به زور نوشابه میفرستادم پایین...وای برگشت...(به خدا این مرینت مریض روانیه)غذا پرید تو حلقم...داشتم خفه میشدم...از جام بلند شدم اشک از گوشه ی چشمام در اومد.(چقدر لوس شدی مری)ای خفه شدم.سریع خودشو بهم رسوند چند ضربه مجکم زد تو پشتم راه گلوم باز شد یه لیوان اب اورد گذاشت کنار لبم با یه دست اروم پشتم و ماساژ داد.ابو خوردم لیون و رو میز گذاشت.

***************

پایان