پارت 50 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/04/03 07:08 · خواندن 10 دقیقه

هااااااااام

اخی اومدم با داستان البته فقط من یک دخترم بزارید همین تموم شه لامصب خیلی طولانیه بعد یک فکری میکنم

 

«پارت50» نفسمو که حبس کرده بودم با هیجان بیرون دادم! اروم گفت:من خیلی دوست دارم! شک نکن! چشماش روی من بود ولی من خجالت میکشیدم نگاهش کنم! تمام بدنم به وضوح میلرزید! زبونم بند اومده بود! دستشو بالا اورد و گذاشت روی گونم و از همون جا کشید تا زیر شالم و گفت:حالا تو چشمام نگاه کن و بگو تو هم دوسم داری! لبمو گزیدم! سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:خیلی خیلی زیاد دوست دارم! چشمامو بستم . اینبار من بودم که اونو با بوسه غافل گیر کردم و اونم با کمال میل همراهیم کرد. دیگه برام مهم نبود که کی چی میخواد درباره ما بگه یا این که چه قضاوتی درباره این احساسات بشه. من هیچوقت شانس دوست داشته شدن رو نداشتم. حالا که ادرین بود میخواستم با تمام وجودم این حسو لمس کنم هر چند هم کوتاه و همراه با ترحم بود این حسو دوست داشم!تو همون حس و حال بودیم که یه دفعه در باز شد. (خاک بر سرتون حالا بدبخت سکته میکنه...معلوم نیست چه فکری در موردتون میکنه)_:سلام آقای….. صدای مرد ناشناسی که تو چار چوب در بهت زده به ما نگاه میکرد اروم اروم کم شد. یه دفعه خودمو از ادرین جدا کردم! ادرین هم با تعجب داشت اونو نگاه میکرد. مرده با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:ببخشید خانوم دکتر گفتن امروز منشی نیومده. پشتمو کرده بودم به طرف اصلا نمیخواستم باهاش رو به رو بشم! ادرین نیم نگاهی به من کرد و گفت:شما بفرمایید صداتون میکنم! بدون هیچ حرفی درو بست و رفت! دستامو مشت کرده بودم.زیر لب گفتم:کاگامی… بعد چشمامو رو هم فشار دادم. ادرین :میخواست کارمونو خراب کنه بیشتر درستش کرد! متوجه منظورش نشدم. ولی از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم!فقط به باز کردن چشمام اکتفا کردم! مهران اومد جلو تلمو در اورد و در حالی که دوباره تو موهام میکشیدش گفت:حالا همه میفهمن قراره ازدواج کنیم! سعی میکردم چشمام با چشماش تماس مستقیم نداشته باشه گفتم:حالا چطوری برم بیرون؟ شالمو مرتب کرد و گفت:از در دیگه! اخم کردم و مشتمو اروم کوبیدم رو سینش و گفتم:من روم نمیشه برم بیرون! _:مگه جرم کردی؟! هیچی نگفتم! سرشو اورد جلو و گفت:این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟! هلش دادم و با خجالت گفتم:برو اونور! خندید و گفت:خجالتاتم فرق داره! لبامو جمع کردم لبخندی زد و گفت:برو به کارت برس اصلا هم به کسی توجه نکن! سرمو تکون دادم . و رفتم سمت در اتاق اخرین لحظه گفت:مرینت؟ برگشتم سمتش! لبخندی زد و گفت:دوست دارم! لبخندی زدم و اومدم بیرون! به مردی که به در خیره شده بود نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم تمام مسیر در تا پشت میز رو با چشماش دنبالم کرد جوری نشستم که حلقم رو تو دستم ببینه!بون این که نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:اقای راسی(اشتباه نکنید هیچ نشبتی با لایلا نداره ولی من اصلا یادم نیس فامیلو این چیزا)؟! _:بله … بله! من:بفرمایید داخل لطفا! شانس اوردم به جز اون کسی نیومده بود! بعد از رفتن اون با خیال راحت به کارم ادامه دادم. ساعت هشت بود کاگامی نیم ساعت پیش بدون این که حتی خداحافظی کنه از اتاقش بیرون اومد و رفت. پوشه ها رو سر جاشون گذاشتم!ادرین از اتاقش اومد بیرون و گفت:خب دیگه پیش به سوی بابا! با نگرانی نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:میخوایم بریم پیش بابام پیش عزائیل که نمیخوایم بریم! نفسمو بیرون دادم و گفتم:بریم! کیفمو برداشتم و از مطب خارج شدیم.همین که سوار اسانسور شدیم ادرین دستشو حلقه کرد دور شونم! من:ادرین نکن یکی میبینه! خندید و گفت:تقصیر خودته! من:تقصیر من؟! سرشو تکون داد و با لحن بچگونه ای گفت:اوهوم! من بوس میخوام! دستشو باز کردم و با فاصله ازش ایستادم . این باعث شد به خنده بیفته! در اسانسور باز شد هر دو رفتیم و سوار ماشین شدیم. نیم ساعت بعد ادرین رو به روی یه رستوران توقف کرد . یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:هنوز نه نشده! دستامو که میلرزید مشت کردم و روی پام فشار دادم. ادرین نیم نگاهی به من کرد و گفت:من همینجا دم درم خب؟! سرمو تکون دادم! ماشینو خاموش کرد و گفت:بیا بریم پایین! از ماشین پیاده شدم! یه نگاه به سر و وضعم انداختم میخواستم خیلی خبو به نظر برستم مانتو و شالمو صاف کردم و دنبال ادرین راه افتادم! وارد رستوران شدیم ادرین به مردی که پشت میز نشسته بود گفت:میز رزرو اقای اگراست! اون مرد به یکی از میزا که دورش صندلیایی به حالت مبل چیده شده بود اشاره کرد و گفت:میز 87 ادرین سرشو تکون داد و دست منو گرفت . با هم رفتیم سمت میر و رو به روی هم نشستیم! دستامو گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم و گفتم:کاش زودتر می اومد! دستمو تو دستاش گرفت و گفت:اینقد استرس نداشته باش! اب دهنمو قورت دادم و گفتم:تو نمیدونی اون روز تو کلانتری چیا بهم گفتن!مجبورم کردن برم واسه معاینه! بغضمو قورت دادم و گفتم:نمیخوام دیگه واسم اتفاق بیفته! دستشو اروم زد رو دستام و گفت:هیچوقت نمی افته! دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون. با تعجب نگاهم کرد گفتمن:ممکنه بابات بیاد و ببینه! لبخندی زد و گفت:باشه! همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:چی میل دارین؟ ادرین سرشو برد بالا و گفت:منتظر کسی هستیم! اونم سرشو تکون داد و رفت! هنوز ده دقیقه مشده بود که بابای ادرین وارد رستوران شد . من که از اول نگاهم به در بود با دیدن باباش رو کردم به ادرین و گفتم:اومد! ادرین برگشت سمت ورودی! باباش داشت می اومد سمت ما. هر دومون از جا بلند شدیم ادرین گفت:سلام! اون فقط سرشو تکون داد و به من نگاه کرد!دستپاچه شده بودم. من منی کردم و گفتم:سلام .. اقای اگراست! نگاهی سر تا پای من انداخت باز سرشو تکون داد! ادرین با دست اشاره ای به من کرد و به باباش گفت:خب من تنهاتون میذارم! باباش نشست پشت میز و گفت:باشه! ادرین به من نگاهی کرد و گفت:فعلا! با نگرانی نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی زد و رفت سمت در! هنوز سر جام ایستاده بودم. باباش نیم نگاهی به من کرد و گفت:میخوای همینطور وایسی دختر؟! من:نه نه… ببخشید! بعد سریع نشستم سر جام! نگاه خیرش اضطرابمو بیشتر میکرد. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم . هر دو ساکت بودیم. که یه دفعه گفت:از دفعه پیش که دیدمت خیلی تغییر کردی! حرفی نزدم! پوزخندی زد و گفت:اینطور که یادمه ادم ساکتی نبودی! در جوابش فقط یه نفس عمیق کشیدم! اینبار تا تحکم بیشتری گفت:میخوای همینطور ساکت بشینی؟! سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم عصبی به نظر نمیرسید کاملا خونسرد بود البته این حالمو که بهتر نمیکرد هیچ بدترم میکرد! سعی کردم به خودم مسلط بشم شمرده شمرده گفتم:خب من نمیدونم چی باید بگم؟! ابروهاشو داد بالا و گفت:خیالم راحت شد فکر کردم ادرین یه دختر لال واسه ازدواج انتخاب کرده! نباید خودمو می باختم میدونستم تو مدتی که روبه روش نشستم چقد سعی میکنه با حرفاش اعصابمو به هم بریزه ولی نباید میذاشتم . باید میفهمید من همون دختریم که حقیقتایی که هیچکس تو زندگیش براش روشن نکرده بود رو با جرات به زبون اوردم .گفتم:حتی اگه لال بودم شما به انتخاب پسرتون که یه مرد بالغ و عاقله شک دارین؟! با تعجب نگاهم کرد میدونستم انتظار چنین حرفی رو نداره! خیلی سریع به حالت جدی خودش بزگشت و گفت:میدونی زبونت خیلی نیش داره؟! من:شاید واسه این زبونم نیش دار به نظر میاد که بلد نیستم چاپلوسی کنم! خنده ای کرد و گفت:تو 18 سالته درسته؟! سرمو به علامت مثبت تکون دادم! یه ذره نگاهم کرد و گفت:جالبه! منتظر بودم که بگه چی براش جالبه ولی به جاش گفت:بهتره از این بحث بگذریم و بریم سر موضوعی که الان به خاطرش اینجاییم! صدامو صاف کردم و گفتم:میشنوم! دستاشو گذاشت روی میز و گفت:اینجور که معلومه تصمیمتون جدیه! با قاطعیت گفتم:بله! _:میدونم برات عجیبه ولی من نه امروز نیومدم اینجا که باهاتون مخالفت کنم ! با تعجب گفتم:پس چی؟ دستشو رو چونه و گونش کشید و گفت:من پسرمو خوب میشناسم نمیخوام با ابرو ریزی ازدواج کنه برای همین چه موافق باشم چه مخالف مجبورم بگم به این ازدواج راضیم! خوش ندارم پشت سر پسرم بگن با یه دختر بی کس و کار یواشکی ازدواج کرد و رفت! بی کس و کار! این لقبی بود که هر کسی از راه میرسید بهم میداد حتی وقتی داشتم نقش یه پسرو تو زندگی بازی میکردم.دیگه برام عادی شده بود من کسی رو نداشتم اره ولی اجازه نمیدادم این شخصیتمو زیر سوال ببره! گفتم:شاید بی کس و کار باشم ولی… حرفمو قطع کرد و گفت:منم دنبال همین ولی اینجا اومدم! میخواقانعم کنی که برای پسرم مناسبی!بهم بگو به عنوان یه عروس چی داری که بهش افتخار کنم! پس قصدش این بود! میخواست منو به دست خودم تحقیر کنه!میدونستم چیز زیادی ندارم که به خاطرش به خودم ببالم ولی حداقلش این بود که من یه ادم معمولیم من:من میدونم که پسر شما خیلی از من بهتره . من واقعا هیچی ندارم که بخوام به خاطرش شما رو مجاب کنم که کیس مناسبی واسه پسرتونم . _:پس چرا تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی؟فکر نمیکنی پسر من لیاقت بهترینا رو داره؟! راه بدی رو واسه بحث کردن پیدا کرده بود. میترسیدم جلوش کم بیارم ولی نباید خودمو میباختم. گفتم:تا تعریف شما از بهترینا چی باشه! اخمی کرد و گفت:چطور؟ من:بهترین از دید شما چیه؟دختری که یه خونواده عالی داره!تحصیلات انچنانی داره؟ پوزخندی زد و گفت:حتما تعریف تو اینه که یه خونه باعشق واسه پسرم بسازی هر روز واسش ناهار بپزی و با عشق بهش شام بدی و خونشو واسش تمیز کنی؟ من:اگه این طرز فکر شماست باید بگم براتون متاسفم! با تعجب نگاهم کرد . من:من نمیخوام بگم یه ادم کاملم سر کسی هم منت نمیذارمک ولی من تو این مدت کم چیزایی از زندگی پسر شما فهمیدم که شما تمام مدتی که پدرش بودین نتونستین درک کنین! زندگی همش تجملات نیست تحصیل و پول هم نیست! نمیگم اینا مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه من خودم تو فقر کامل زندگی کردم میدونم بدون پول ادم نه اعتبار داره نه احترام. بدون تحصیل هیچکس حتی ادمم حسابت نمیکنه! واسه همینه که دارم سعی میکنم خودمو بالا بکشم درس خوندنو از سر گرفتم و با تمام توانم کار میکنم!اما چیزای مهمتری هم هست اقای مجد همونقدر که پسر شما برای من یه تکیه گاهه بدون خجالت و با افتخار میگم من با این بچگیم و با این بی تجربگیم تونستم براش یه الگو باشم و کاری کنم عادتای بدشو کنار بذاره! خندید و گفت:واقعا به نظرت ادم یه دفعه میتونه تمام عادتای زندگیشو بذاره کنار؟ من:هر کسی بخواد میتونه راه زندگیشو تغییر بده! لبخندی زد و گفت:خب حداقل میتونم خوشحال باشم که با یه دختر صاف و ساده طرفم نه یکی از اون مادرای فولاد زره! نگاهش کردم سرشو تکون داد و گفت:میدونم با خودت فکر میکنی پرتجربه ی عالمی ولی چه بخوای چه نخوای من چند تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم دختر جون!اگه تصمیمت اینه که با پسر زندگی کنی این انتخاب خودته ولی پشیمونیش با خودت!نه این که بگم از پسر خودم مطمئن نیستم ولی دنیای شما دوتا متفاوته! من:خب یکیش میکنیم! _:باشه!حرفی نیست ولی بدون تو روبه رو شدن با مادرش یا هر کس دیگه هیچ کمکی از طرف من نمیشه! اگه فردا روزی خدایی نکرده تو زندگیتون اتفاقی افتاد سراغ من نمیای انتظاری هم از کسی نداشته باش و از همه مهم تر…. ساکت شد و به چشمام نگاه کرد بعد ادامه داد: بذار رک و روراست بهت بگم این ازدواج نه بی سر و صداست نه جمع و جور خودتو واسه یه موج بزرگ از تحقیر و تمسخر اماده کن چون کسایی که از این به بعد میبینی هیچکدوم تورو به عنوان یه عوض واقی نمیپذیرن. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:واسم مهم نیست!ما همدیگه رو دوست داریم! سرشو تکون داد و گفت:باشه !ولی من بهت گفتم زندگیت سخت تر از اون چیزی میشه که فکرشو میکنی! من:نه! زندگی من خیلی سخت تر از اون چیزی بوده که شما فکر میکردین!

*****************

پایان