پارت 51 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/04/03 07:19 · خواندن 8 دقیقه

سخنی ندارم

«پارت 51» نگاهم کرد و گفت:خودت معنی حرفمو خیلی زود میفهمی! نگاهش کردم و هیچی نگفتم من از پس همه اونا بر می اومدم مطمئن بودم! ادرین ارزششو داشت. دستشو گذاشت روی میز و گفت:خب حرفام تموم شد!بهتره بهشون فکر کنی! تو یه دختر جوونی 18 سال چیزی نیست فکر نکن با ازدواج با ادرین تمام مشکلاتت حل میشه میتونم اطمینان بدم با ادمایی رو به رو میشی که تو عمرت ندیدی! من:من نمیخوام با ادرین مشکلاتمو حل کنم اقای اگراست! سرشو تکون داد و گفت:ولی اینطور به نظر میرسه! راستی از منم انتظار محبت نداشته باش شاید به این ازدواج رضایت داده باشم اما منم طرف اونام! یه جورایی داشت اعلام جنگ میکرد ولی این تهدیدا به من سازگار نبود سرمو تکون دادم از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:اخر این هفته خدمت میرسیم خانوم! ********* ادرین منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. از تو داشبرد درش اوردم و گفتم:سلام! _:سلام ادرین خان خوبین؟ من:ممنون!شما خوبی؟ _:مرسی!زنگ زدم بگم از فردا من دیگه باهاش کار نمیکنم! من:خوبه! مطمئنی که بازم همون جا میره؟ _:اره! با قبلی هم همینجا بوده! من:باشه !فقط کافیه خودتو از جانی دور کنی! _:همین کارو میکنم.خونه جدیدم رو هم خریدم! من:محض احتیاط یه چند وقت با دوستایی که اونجا داری هم رابطتو قطع کن! _:باشه! من:کارتو خوب انجام دادی بعد از تموم شدن کار بقیه پولت امادس! _:مرسی! من:دیگه با هم کاری نداریم !اگه چیزی بود خودم بهت زنگ میزنم خب؟! _:باشه! من:پس فعلا خداخافظ! گوشی رو قطع کردم داشتم میذاشتمش تو داشبرد که یه نفر زد به شیشه! سرمو بلند کردم بابا بود! شیشه رو پایین کشیدم! سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حرفمون تموم شد! یه نگاه به ساعت انداختم هنوزیه ربع هم نشده بود. _:من دارم میرم! من:باشه. خواست بره اما یه لحظه منصرف شد برگشت سمت منو گفت:ادرین؟ با تعجب گفتم:بله؟ _:نمیخوام بگم کاملا مورد پسند واقع شده ولی اگه تصمیمت واسه ازدواج قطعیه سعی کن یه شوهر نمونه باشی! با تعجب نگاهش کردم. دیگه حرفی نزد و رفت. این یعنی همه چی خوب پیش رفته بود؟! از ماشین پیاده شدم و رفتم تو رستوران. مرینت به یه نقطه خیره شده بود انگار داشت فکر میکرد وقتی نشستم رو به روش تازه متوجه حضور من شد! لبخندی زدم و گفتم:چه زود قانعش کردی؟ نفس عمیقی کشید و گفت:قانع کردن لازم نداشت! با تعجب گفتم:یعنی هیچ مخالفتی نکرد؟ پوزخندی زد و گفت:بابات قانع نشدنیه! من:یعنی قبول نکرد! نگاهم کرد و گفت:چرا قبول کرد! من:پس چی؟! _:انتظار داشت من کنار بکشم! لبخندی زدم و گفتم:ولی ما بردیم مگه نه! سرشو چرخوند یه طرف و لبخند گفت:تقریبا! دستامو زدم به همو گفتم:خب پس به افتخار خودمون باید یه جشن بگیریم! بعد پیشخدمتو صدا زدم و غذامونو سفارش دادم! چیزی به اومدن بابا و مامان نمونده بود. کت و شلوار نوک مدادیمو همراه با یه پیراهن توسی پوشیده بودم تا رسمی به نظر بیام! زنگ در به صدا در اومد! یه نگاه به دسته گل و شیرینی که روی میز بود انداختم و رفتم سمت ایفون! قیافه عبوس مامانو رو صفحه دیدم. درو باز کردم قبل از این که بیان بالا از خونه بیرون اومدم. مامان نگاهی به من کرد و گفت:ماشالا ! بلندی زدم و گفتم:سلام! اهی کشید و گفت:اخه حیف تو نیست؟! من:مامان! رو کرد به بابا و گفت:تو یه چیزی بهش بگو! بابا سرشو تکون داد و گفت:مگه قرار نشد این بحثو تموم کنیم؟! مامان اهی کشید و هیچی نگفت! شیرینیا رو دادم دستش و گفتم:بهتره دیگه بریم بالا! همون طور که از پله ها بالا میرفتیم صدای مامانو میشنیدم که زیر لب غر غر میکرد! برگشتم سمتش و گفتم:مامان جلوی مرینت انتظار تعریف ندارم فقط حرف نزنین لطفا! بهش برخورد با حرص گفت:میخوام ببینم این دختره جادوگر کیه که تو به خاطرش توروی مامانتم می ایستی! حرف زدن باهاش بی فایده بود پوفی کردم و به راه ادامه دادم! دم در ایستادم کتمو صاف کردم و در زدم . به چند ثانیه نکشید که در باز شد و مرینت تو چهرا چوب در ظاهر شد! یه تونیک چهار خونه زرشکی رنگ تنش کرده بود با یه شلوار دم پای مشکی و شال سفید. تا به حال این لباسا رو ندیده بودم احتمال میدادم تازه خریده باشه ارایش ملایمش چهرشو ملیح تر کرده بود سرشو تکون داد و گفت:سلام! خوش اومدین! بابا جلو اومد و گفت:سلام! از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید! صبرکردم تا مامان و بابا زود تر برن! مامان با اکراه به مرینت نگاه کرد . بدون این که چیزی بگه شیرینی ها رو داد دستش! مرینت به من نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا! دسته گل رو گرفتم سمتش و گفتم:دیگه همه چیز تمومه! لبخندی زد و گفت:کت و شلوار خیلی بهت میاد! خواستم لپشو بکشم اما دیدم جاش نیست وارد خونه شدم! مرینت شیرینی و گلا رو گذاشت تو اشپزخونه و به مبلا اشاره کرد و گفت:بفرمایید! مامان و بابا همون طور که به اطراف نگاه میکردن نشستن! یه نگاه به مرینت کردم داشت چایی میریخت. مامان سرشو تکون داد و اروم گفت:اگه کسی بفهمه اومدم خواستگاری یه دختر بی پدر و مادر ابروم میره! با حرص به مامان نگاه کردم. میدونستم که اومده تا مراسمو خراب کنه اما من این اجازه رو بهش نمیدادم. سرمو بلند کردم و گفتم:مرینت لازم نیست زحمت بکشی ما اومدیم خودتو ببینیم! همزمان با چشم غره مامان و تعجب بابا مرینت هم با چشمای گرد شده برگشت سمتم! فقط من بودم که به اشپزخونه دید داشتم مرینت لبشو گزید انگشتشو به نشونه ساکت گذاشت رو بینیش! همون موقع بابا گفت:درسته وقت برای پذیرایی زیاده! خوشحال بودم بابا حداقل مثل مامان لجبازی نمیکنه! مرینت با سینی چایی اومد سمتمونو گفت:شرمنده اگه طول کشید! بعد سینی چای رو گرفت سمت بابا. اونم چایی رو برداشت و تشکر کرد. حالا نوبت مامان بود. مامان چایی رو برداشت یه نگاه به چایی انداخت و سرشو تکون داد و گفت:ممنون ! مرینت لبخندی زد و برگشت سمت من!چایی رو برداشتم و لبخند زدم. اروم گفت:چرا اون حرفو زدی؟ چشمکی زدم و گفتم:لازم بود! چایی خودشو هم برداشت و نشست رو به روی ما به ظرف شیرینی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت:میدونم قابل دار نیست ولی بفرمایین دهنتونو شیرین کنین! بابا یه شیرینی برداشت و به مبل تکیه داد و یه ذره به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا با سلیقه اید! مرینت چاییشو مزه مزه کرد و گفت:شما لطف دارین! مامان رو کرد به منو گفت:ادرین این مبلا خیلی شبیه اوناییه که تو خونه خودت بود(خدا همچین مادر شوهری رو نسیبه هیچ بدبختی نکنه)! مرینت سرشو انداخت پایین به مامان نگاه کردم . ابروهاشو داد بالا و با رضایت تکیه داد سر جاش! گفتم:اره شبیهه!سلیقه هامونم به هم نزدیکه! بعد لبخند رضایت بخشی به مامان زدم! اما مرینت همچنان سرش پایین بود! بابا پای راستشو انداخت روی پای چپش و برای عوض کردن جو خطاب به مرینت گفت:اینو میدونیم که تو و ادرین تصمیمتونو گرفتین پس بحث رو بیشتر میذاریم روی شناخت ما از شما مرینت خانوم! مرینت چاییشو پایین گذاشت و گفت:بفرمایید!؟ بابا نیم نگاهی به مرینت انداخت و گفت:میشه درباره خونوادت بگی؟! من:بابا! بابا رو کرد به منو با جدیت گفت:تو چیزی در این باره به ما نگفتی فکر نمیکنی ما حق داریم بدونیم عروسمون از کجا اومده؟! مرینت با خونسردی گفت:بله اقای اگراست شما درست می فرمایید من با کمال میل به همه سوالاتون جواب میدم که جای ابهام واستون نمونه! همون موقع مامان پوزخند زد! بابا که انگار انتظار نداشت مرینت چنین جوابی بده یه تای ابروشو داد بالا و گفت:میشنویم! مرینت صاف نشست سر جاش و صداشو صاف کرد و گفت:من اهل یزدم!خونواده هم دارم اونم یه خونواده بزرگ ولی 4 سال پیش از خونوادم ترد شدم! بابا با جدیت گفت:میشه دلیلشو بدونم؟ مرینت اهی کشید و گفت:به خاطر این که پسر نبودم! بابا با تعجب گفت:یعنی چی؟ مرینت:اونا پسر میخواستن!من بعد از خواهرام یه جورایی جای تو اون خونه نداشتم برای همین یه روز منو گذاشتن تو خیابونای تهران و رفتن! مامان با خنده گفت:عجب داستان جالبی! مرینت خیلی جدی برگشت سمتش و گفت:خانوم اگراست من داستان نمیگم اینا واقعیته! مامان با حرص برگشت سمتش و گفت:افرین!خوب بلدی جواب بدی! مرینت لبشو گزید. بابا با اعتراض گفت: بس کن خانوم! مامان گفت:بس کنم؟! بعد رو کرد به مرینت و گفت:جراتشو نداری بگی یکی از اون دخترایی که از خونه فرار کردن مگه نه؟! مرینت بهت زده بهش نگاه کرد و گفت:یعنی چی؟ مامان از جاش بلند شد و گفت:از کارش پشیمون که نیست هیچ راست راست تو چشمای مردم نگاه میکنه و دروغ میگه! مرینت در حالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت:بهتر نیست اول گوش کنین بعد قضاوت؟من هنوز حرفم تموم نشده! _:ولی من حرفم تموم شده من عروس خیابونی نمیخوام! دیگه جوش اوردم از جام بلند شدم و گفتم:مامان! همین الان از اینجا برو بیرون! با تعجب نگاهم کرد . بابا گفت:ادرین این چه طرز حرف زدن با مادرته؟! با صدای نسبتا بلندی گفتم:میدونین چیه خوب نقشه ای کشیدین ولی این جواب نمیده! مرینت با تحکم گفت:اینجا خونه منه ادرین تو حق نداری مادرتو از اینجا بیرون کنی

***************

پایان