پارت 55 من یک دخترم

amily · 08:16 1400/04/03

بزن ادامه

«پارت 55» ادرین بدون توجه به حرف مامان بازم تکونم داد مجبور شدم چشمامو باز کنم. نگاهش کردم و در حالی که سعی میکردم صدام شبیه ادمای خوابالو باشه گفتم:چیه؟ ادرین با لبخند شیطنت باری گفت:برات خوردنی خریدم! بعد به پلاستیک اشاره کرد. پوفی کردم و گفتم:باشه بابا! رانی که تو پلاستیک بود بیرون اوردم همون موقع ادرین گفتن:مادر برای شما رانی با کیک گرفتم گفتم شاید از اون هله هوله ها خوشتون نیاد. مامان گفت:ممنون ! لطف کردی! یه نگاه به پلاستیک انداختم تنها رانی موجود اونی بود که تو دستم گرفته بودم به ناچار کیک رو در اوردم و بدون هیچ حرفی فقط گرفتم سمت مامان.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم ولی نمیخواستم جا بزنم. نمیخواستم اینقدر زود تسلیم بشم. برای پشیمون شدن اون یه کم دیر شده بود. تا رسیدن به خونه حرف زیادی بین هیچکدوم از ما رد و بدل نشد.ادرین ماشینو تو حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدم تمام بدونم به خاطر نشستن تو ماشین درد گرفته بود. کمرمو صاف کردم . مامان از ماشین پیاده شد. ادرین کش و قوسی به بدنش داد بعد یه نگاهی به من کرد و گفت:من میرم یه کم استراحت کنم! یعنی میخواست منو مامانمو تنها بذاره؟!اصلا به این فکر نکرده بودم که قراراه پیش من بمونه. لبمو جمع کردم و گفتم:برای شام میای بالا؟ سرشو تکون داد و گفت:نمیخواد چیزی درست کنی زنگ میزنم رستوران! سرمو تکون دادم. نیم نگاهی به مامانم کرد و گفت:من فعلا میرم! بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم:ما هم بریم دیگه! بعد راه افتادم سمت پله ها مامانم دنبالم می اومد! در خونه رو باز کردم و گفتم:بفرمایید! مامان وارد خونه شد با دقت به اطراف نگاه کیرد چشمم خورد به شیرینی و چایی هایی که روی میز بود. شالمو انداختم روی مبل و رفتم سراغشون مامان که انگار به هیجان اومده بود گفت:ماشالا!هزار ماشالا! اهمیت ندادم شینی چایی رو گذاشتم تو سینک و گفتم:لباس راحتی اوردین؟! سرشو تکون داد و کیف بزرگی که زیر چادرش بود بیرون کشید و گفت:اره دخترم! چشمامو بستم و زیر لب گفتم:خواهش میکنم به من نگو دخترم! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی میخورین بیارم؟ _:نه عزیزم زحمت نکش! به اتاق اشاره کردم و گفتم:اگه میخواین لباساتونو عوض کنین میتونین برین اونجا! خودمم نمیدونستم دلیل این رسمی صحبت کردنم چیه!فقط یه حسی بود که بهم میگفت باید اینطوری باهاش حرف بزنم. یه نگاه به اتاق کرد و گفت:اینجا در نداره؟ من:برین اون طرف از حال دید نداره! کتری رو پر اب کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم نشستم روی مبل. مامان از اتاق اومد بیرون یه دامن مشکلی با بلوز ساده کرم رنگ پوشیده بود. لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:خونت خیلی قشنگه! سرمو تکون دادم و گفتم:اینجا خونه من نیست خونه ادرینه! لبشو گزید و گفت:یعنی دوتاتون اینجا زندگی میکنین؟ لابد میخواست منو نصیحت کنه . یعنی فکر نمیکرد منی که این چند سال تنها بودم نیازی به این نگرانیا ندارم؟! گفتم:نه اون طبقه پایینه ولی کل این خونه و وسایلش مال ادرینه من چیزی از خودم اینجا ندارم. _:به نظر که پسر خوبی میاد!از وقتی اینجایی میشناسیش؟ نوبت سوال و جواب بود. لابد براش جالب بود بدونه دخترش تو این مدت چه سختیایی کشیده گفتم:نه! تازه سه ماهه که همو میشناسیم. من منشی مطبشم . چون جایی واسه موندن نداشتم اینجا رو بهم داد. _:خیلی وقته میشناسیش؟با هم دوستین؟ یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:فرقی هم میکنه؟ _:اخه شما هنوز به هم نامحرمین! چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:ادرین از خیلیای دیگه بیشتر بهم بها داده برای کنار اون بودن نیازی به محرم شدن باهاش نداشتم. میدونستم حرفم ایهام داره ولی اگه این اذیتش میکرد برام مهم نبود چی فکر میکنه. سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده و گفت:قبلش کجا بودی؟ اهی کشیدم و گفتم:بیرون شهر تو کوه یه اتاقک کوچیک داشتم! با نگرانی گفت:تنها؟! پوزخندی زدم و گفتم:من همیشه تنها بودم! با ناراحتی نگاهم کرد وگفت:تورو خدا با من اینجوری حرف نزن. نمیدونی چقدر دلم میگیره! نگاهش کردم و گفتم:دارم واقعیتا رو میگم! انتظار داشتین بگم همه چیز از اون اول خوب بود؟نه اینطور نبود من کلی سختی کشیدم.همون قد که خونه اقاجون سختی کشیدم اهی کشید و گفت:به اتفاقات بد گذشته فکر نکن خودتو با اونا ناراحت نکن. من:اتفاقای بد جزئی از زندگی منن! سرشو انداخت پایین و گفت:چی کار کنم که منو ببخشی؟! نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. رو کردم بهش و گفتم:هیچی ! فقط مثله قبل تنهام بذارین!من بی کس بودنو ترجیح میدم! ********* ادرین از حمام بیرون اومدم و با حوله روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم کوفته شده بود. گوشی رو برداشتم و به سولنان (اسم این دختره یادم نی) مسیج دادم که امشب قراره برن خونه جانی و بگیرنش ازش خواستم خودشو دور نگه داره.چون احتمال میدادم که ممکنه نتونه از پولی که جانی برای قرار هاش بهش میده بگذره! امروز تیر خلاصو زده بودم وقتی ادرس خونه مخفی شوهر و ادرس خونه جانی رو بهش دادم مطمئن بودم که دیگه کار جانی تموم شده. با گیر افتادن جانی اولین نفر از لیست حذف میشد.با بسته شدن دهن مامان موقع دیدن مادر مرینت هم کار لایلا ساخته بود.فکرم کشیده شد سمت مرینت میدونستم این شرایط براش سخته ولی هر چقدرم که از دست اونا ناراحت بود ولی داشتن مادرش در کنار خودش میتونست اون خاطرات بدو از یاد ببره. هر چقدر سخت ولی بالاخره راضی میشد که همه چیزو فراموش کنه. مامانش به نظر زن خوبی می اومد میدونستم میتونه پشتوانه احساسی خوبی واسه مرینت باشه. چشمامو بستم این که تا چند وقت دیگه مرینت برای همیشه مال من میشد حس خوبی بهم میداد.کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم .خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تلفن همچنان زنگ میخورد. گوشی رو برداشتم من:بله؟ صدای مرینت تو گوشم پیچید:ساعت ده و نیمه شام یخ کرد نمیای؟ من:چی؟شام؟ _:اره بیا بالا یه چیزی درست کردم بخوریم!خواب بودی؟ به ساعت نگاه کردم کی ده و نیم شد؟! گفتم:مگه نگفتم چیزی درست نکن؟ _:خب حالا که درست کردم میخوای بریزم دور؟ من:الان میام! _:باشه منتظریم!خدافظ

************

اینم اخری

پایان

بای