نمی دونم چرا نمی تونم پوستر بارگذاری کنم بچه ها خب حالا بیخبال پوستر

بزن ادامه

گفت:آقای ادرین اگراست.از حرفش تعجب نکردم چون می دونستم چرا این کارو کرده

داستان از اونجا شروع میشه که....

 

یه روز ما تو کلاس بودیم منظورم از ما من لوکا و آدرین هست اونجا بود که من به خاطر لطفی که لوکا بهم کرده بود اونو از روی گونه بوسیدم آدرین همون لحظه غیرتش زد بالا همین که لوکا می خواست منو ببوسه اومد اونو هل داد عقب 

لوکا:هی داری چیکار میکنی ادرین؟

ادرین یقه ی لوکا رو گرفت و با عصبانیت بهش گفت:دیگه حق نداری حتی از یک کیلومتری مرینت رد بشی!و گرنه من می دونم با تو!

لوکا گفت:مثلا می خوای چیکارکنی؟

آدرین با سر ضربه ای به صورت لوکا زد که باعث شد بینی لوکا خون بیاد لوکا عصبی شد دست ادرینو از یقش جدا کرد و اونو به عقب هل داد و گفت تو در حدی نیستی که برای من تعیین تکلیف بکنی!ادرین و لوکا باهم دست به یقه شدن و شروع کردن به دعوا 

من:لوکا آدرین کافیه بس کنید دیگه!اما اونا بدون توجه به من به دعوا ادامه دادن هر چی میگفتم گوش نمی دادن یاد وقتی افتادم که دوست داشتم ادرین عاشقم باشه و اولین باری که لوکا رو دیدم و همون لحظه عاشقش شدم شروع کردم به بلند بلند گریه کردن....

 

این از اولی