برو ادامه 

ادرین و لوکا به خودشون اومدن بدو بدو کردن اومدن ستم گفتن چی شده؟گفتم:من دوست ندارمشما باهم دعوا کنید هق هق ادرین گفت:عزیزم باید درس عبرتی به این پسره می دادم که دیگه دور و برت نگرده!لوکا یقه ی ادرینو گرفت وگفت تو حق نداری به مرینت بگی عزیزم!ادرین تا خواست جوابشو بده داد زدم بسسسسههههه!ادرین حرفشو نزد لوکا اومد نزدکم و گفت عزیزم خودتو ناراحت نکن خودم درستش میکنم داد زدم للللووووکککااا 

لوکا برای اینکه حرص ادرینو در بیاره گفت عزیزم وقتی عصبی میشی قشنگ تری!(عه عه عه پسره پرو)منم گفتم:باشه حالا که اینطوره من بهتون یه درس عبرت حسابی میدم!بعدش بلند شدم بدو بدو از کلاس زدم بیرون قصد داشتم برم یه چند وقت گم و گور بشم یا حداقل برم جایی که نه لوکا ببینتم نه ادرین 

اونا دوتاشون تو شک بودن ادرین زودتر به خودش اومد و بدو بدو راشت می یومد دنبالم منم که فهمیدم داره میاد شروع کردم به دویدن یهو احساس کردم دیگه کسی پشتم نیست دیدم لوکا اومده ادرینو گرفته انداخته زمین تا خودش جلو بزنه من که از دست هر دوشون ناراحت بودم گریم گرفت دستمو گذاشتم جلو چشمام و بدو بدو رفتم یهو محکم خوردم به یه چیزی(همینجام خل بازی یاشو در میاره بابا تو که دیگه ادرینو نمی خوایییی😬)....

 

 

این از دومی