بفرمایید

«پارت 33» بسه دیگه کم دروغ بگو وقتی به خانوادت خبر دادم میفهمی باترس وصدای ملتمس گفتم به خداکاری نکردم اصلا نمی دونم دربارهی چی حرف می زنید . زدم زیر گریه هرچقدربه مغز خنگم فشار آوردم چیزی پیدانکردم .خانوم مدیر رفت شماره خونه ی عموگرفت ...چند بارشماره گرفت.باعصبانیت گوشی زمین گذاشت .انگشتشوبه علامت تحدیدتکان داد این باراخراجت می کنم . بااین حرفش بدنم به لرزش افتاد باالتماس گفتم به خدا من کاری نکردم خواهش می کنم اخراجم نکنید . قدمهاشو تند به طرفم برداشت سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید .دستمو گذاشتم روی صورتم .داشت می سوخت.گریه هام شدت گرفت .دوست داشتم بزنم لهش کنم هق هقم شدید شد کاش می دونستم برای چی سیلی خوردم.بلاخره به حرف آمد بگو ببینم اون پسره که صبح باهاش دل وقلوه می دادی کی بود؟نمی تونی انکارکنی چون خانوم ناظم تورودیده . وای اینا منو با ادرین دیدن حالا چی بگم .به ناچارسکوت کرد. خانوم ناظم که تاحالا ساکت بود جلوآمد بازو به چنگ گرفت که که جیغم بلند شد آی خانوم دردم میاد ولم کنید . صورتشو بهم نزدیک کرد خودم دیدم یه جره پول بهت دادتوام بانازوخنده ازش گرفتی .از کی تا حالا داری خودفروشی می کنی ها ؟بابچه پولدارا می چرخی ؟ درد بازو صورتم فراموش کردم این به من می گه ....وای خدایا نه .... به خدا اشتباه می کنید من اینجوردختری نیستم . خانوم مدیر دادزد خفه شو یه بلای سرت میارم که بشی عبرت بچه ها .. دراین بین صدای در بلند شد .خانوم مدیر گفت: بفرمایید دربازشدوقامت بلند ادرین توی چارچوب درنمایان شد.این اولین باری بود که ازدیدنش اینقدر خوشحال می شدم .هنوز بازوم تودست نظام اسیر بود با ناله گفتم : آی....ادرین.... ابروهاش درهم گره خوردبه طرفم آمد بازومو از دست ناظم درآورد .با خشم گفت : اینجاچه خبره ؟کی بهت سیلی زده ؟ دستی به صورتم کشید کی جرات کرده دست روت بلند کنه؟قادر به حرف زدن نبودم با هق هق گفتم : من کار بدی نکردم . دستمالی از جیبش درآورد.کشید زیر چشمم با لحن آرامی گفت : نگران نباش من اینجام بافین فین سرمو تکان دادم .ناظم رو به مدیر گفت: خودشه همینی که امروز با مرینت دیدمش . ادرین بایه دستش منو تو بغل گرفته بود جوری که کنارش قرار می گرفتم .از این همه حمایتش دلم قرص شد.مدیر روبه ادرین بالحن بدی گفت: هی آقاشماکی هستی که دخترمردمو بغل کردی ؟دستتوبکش... ادرین دستشو ازدوربازو رهاکرد یه قدم به طرف مدیر رفت باخشم دادزد. شماکی باشیددست رودخترمردم بلندمی کنید.وصورتشوکبود می کنید؟وبابی احترامی باهاش برخوردمی کنید .به خاطراین کارتون ازشماشکایت می کنم .کاری می کنم که از کار بی کاربشید. از چهره ی ادرین آتیش می بارید صورتش سرخ شده بود .ناظم برای دفاع از مدیر گفت: اصلا شماکی هستید که اینجوری سنگشو به سینه می زنی وظیفه ی ما تربیت بچه هاست بدنم اشکارا می لرزید حرفی که بهم زدن خیلی سنگین بودبرام.ادرین قبل از اینکه جواب ناظموبده نگاهی به من انداخت .باهمون چهره ی گر گرفته به طرفم آمد با صداای آرامی گفت: بشین عزیزم ناراحت نباش ...گریه نکن بعدروبه اونا کرد این خانوم ...همسربنده است . از توکیف دستی چرمی شناسنامه هاوعقدنامه رودر آورد به دست خانم مدیر داد هردوشونشو باچشمای گشادشده به مدارک نگاه می کردن . خدامی دونه چقدر حال کردم هردوشون حسابی ضایع شدن.نگاهاشون بین هم چرخید مدیر روبه ادرین گفت: خوب اینو از اول می گفتید ... ادرین جواب دااد . خوب منم برای گفتن این موضوع آمدم که دیدم شما خانومهای نسبتامحترم افتادید به جون این بچه ااااا...این بازبه من گفت :بچه ...حیف من که یه لحظه از حمایتت دل خوش شدم غول بیایونی.. ناظم که از لحن حرف زدن ادرین داشت خودشو جرمیدادپوز خندی زدوگفت: خوبه می دونید بچست پس چطور شمایه بچه روگرفتید ادرین باعصبانیت گفت : این موضوع به شماربطی نداره .اگه می شه توضیح بدیدکه چراباخانوم من اینجوری رفتار کردید ؟ همینطور که حرف می زدآمد کنارمن نشست.آخ ...که چه کیفی داره که ادرین مدام می زنه توبرجکشون ...دلم خنک می شه . خانم مدیر که از جدیت ادرین کپ کرده بود سرجاش پشت میز نشست راستش صبح خانوم ناظم مرینت رو باشمامی بینه .وقتی شمابهش پول دادید فکرای بدبه سرمون زد .در هر صورت مابایدمواظب بچه هاباشیم. ادرین سرشو چندبارتکون داد. ولی شما نباید دست روش بلند می کردید . خیلی جدی حق به جانب ادامه داد من از این کارتون چشم پوشی می کنم ...ولی در عوض یه خواهش دارم ...اگه می شه اجازه بدید مرینت همینجا درسشو بخونه . خانوم مدیر دهانشو باز کرد که چیزی بگه که ادرین صداشوبلندترکرد . درعوض منم مدرسه ی شماروهمه جوره ساپرت می کنم .با کمال میل هر هزینه ای رو قبول می کنم . مدیرو ناظم به هم نگاهی کردن وکمی باهم پچ وپچ کردن منم نگران منتظر جوابشون شدم ادرین دستاشو رودستم گذاشت .شوکه نگاهش کردم .چشماشو بست ولبخندی زد با صدایی که همه بشنون گفت: نگران نباش اگه شده کل مدرسه رو برات می خرم وای دارم ذوق مرگ می شم چقدر مهربون شده ...بلاخره مشورت شون تمام شد . مدیر:راستش حالا که مرینت ازدواج کرده باید بره مدرسه ی شبانه این قانونه اگه چیزی درباره روابط زناشویی به دوستاش بگه مدرسه به کلی به هم می خوره . ای توروح تو ومدرستو روابط زناشویی ... ادرین نگاهی به من کرد هیچ حسی تو چشماش نبود . می دونم حق باشماست ولی مرینت قول می ده دراین باره باکسی حرفی نزنه حتی تعهد میده این راضیتون میکنه؟ مدیر:خوب اگه تعهدو امضاکنه حرفی نمی مونه با پرویی گفت البته شما قولتونو فراموش نکنید .ما می خوایم یکی از کلاسای مدرسه رو هوشمند کنیم مقداری پول جمع شده ولی بازم کمه . ادرین بدون معطلی گفت: چندتاکلاس دارید .؟ مدیر:ده تا آیدین لب پاینشوبه دندون گرفتواخم کرد کمی فکر کرد. باشه من همه ی کلاسارو هوشمندمی کنم . بااین حرف ادرین من که هیچی دهان ناظم ومدیر بازشد یکی این فکهای پیادهرو سوارکنه ... ادرین خیلی عادی جواب داد بله همین فردامشاورمو می فرستم که ترتیب کارارو بده خانوم مدیر باخوشحالی کلی تشکرکرد بایدم می کرد یه روزه تمام مدرسش هوشمندشده ادرین از جاش بلندشد.منم بلندشدم عین بچه خنگابه به ادرین نگاه می کردم .نفس راحتی کشیدم حالاکه نگرانیام تمام شد می تونستم بوی عطرآقای شوهرو بوبکشم عجب بویی داره . ادرین: خوب من دیگه بایدبرم . نگاهی به من انداخت. توام بروسرکلاست . خانوم مدیر از جاش بلند شددست به سینه ایستاد ببخشید شما آقای؟ اگراست هستم. بله آقای اگراست از لطفی که به مدرسه ی ماکردید ممنونم نگاهی به من انداخت . ولی باید بگم مرینت خیلی شیطونه وهمیشه تومدرسه آشوب به پامی کنه درسشم زیادخوب نیست قبلا به زن عموش تلفنی گفتم ولی تغییری نکرد . یا خودخدا ادرین یه جوری نگام کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم ...ای بمیری ...ای بری زیر این ماشین بزرگا که منوجلوی ادرین ضایع کردی ادرین باصدای جدی گفت: ازاین به بعد درست میشه...ازشماخواهش می کنم منودرجریان کاراش قراربدید اینم کارتم کارتی که شمارش توش بود دادبه خانوم مدیر.روبه من کرد پاشوبروسرکلاست ظهرراننده میاددنبالت. باخداحافظی ادرین منم می خواستم برم کلاسم باصدای خانوم ناظم ایستادم وایسادختر شوهرت چکارست که عرض چنددقیقه بیشتراز بیست میلیون برات هزینه کرد؟ باغرورجواب دادم کارخانه داره چندتاشرکت بزرگ داره مدیر:کدوم کارخانه ؟ وقتی اسم شوگفتم بادهان گشاد گفت راست میگی ؟ بله خانوم ا..شوهرمن اونجاکارمی کنه اینبار من پوزخندزدم واقعا ...بااجازه من برم کلاس منتظر اجازشون نشدم وازدفترزدم بیرون ازاینکه حالاکسی روداشتم حامیم باشه خوشحال بودم بایدبااین زندگی کناربیام خودمم باورم نمی شدکه ادرین این همه پول بخاطر من بده می تونست نزاره درس بخونم یا مجبورم کنه برم شبانه ...هرچندهیچ علاقه ی بهش ندارم ولی باید قدردان باشم . اون روز همه ی دوستامو کیک وآب میوه دادم .رز تنها کسی بود متعجب از من پرسید دختر به خداخبریه که به من نمیگی . کشیدمش کنار جوری حرف زدم که باورش بشه می دونی رز داییم از خارج آمده خیلی وضعش خوبه من از این به بعدباهاش زندگی می کنم .لبخند شیطونی زد داییت مجرد ؟ برای یه لحظه احساس مالکیت کردم این مرد مغرور مال منه ...جواب دادم آره زنشم خیلی دوست داره روزگارپیش می رفت من دیگه به این زندگی راحت عادت کرده بودم بعض وقتها تلفنی با جولیکا حرف می زدم باهوشمندشدن مدرسه خیلی تحویلم می گرفتن .دیگه ازتنها خوابیدن نمی ترسیدم چون آیدین موقع خواب دراتاقشو باز می گذاشت .از اونجا که فاصله یبین در اتاقامون کم بود .احساس ترس از تاریکی نمی کردم فقط یه چیز خیلی بد بود هرشب باید مثل بچه کلاس اولی به آقای مغرور جواب پس می دادم .مثل معلمای بداخلاق بود...اه اه اه ...از درسام راضی نبود.امتحاناتم شروع شده .باید درس می خوندم ولی حوصله نداشتم .هروقت حوصلم سرمی رفت می رفتم توی آشپز خونه پیش جسی خانوم زن خیلی مهربانی بود ولی حواسم بود زیاد باهاش قاطی نشم وگرنه .آقاشیره کله مومی کند...به شیرینی پزی خیلی علاقه داشت هروقت شیرینی یاکیک می پخت کمکش می کردم .بعضی وقتام بابرفین بازی می کردم ودنبال هم می دویدیم بااینکه یه سگه من باهاش دردو دل می کردم .اونم گوش می داد .از ادرین بهتر بود .انگار من توخونش نبودم .بعضبی وقتها مهمونی می رفت وشبا دیربرمی گشت بعضی وقتا ساک ورزشیشو برمی داشت واز خونه می زد بیرون .خوب می دونم که به زور زن گرفته پس باید بااین موضوع کنار بیام برای منم بد نشد یه زندگی راحت پول لباس خوب وخیلی چیزهای دیگه ... تازگیا متوجه شدم به دستور آقای مغرور مدیروناظم سخت گیر تر شدن .ای تو روح همتون از دم حتی ادرین ...ایشا...همتون دسته جمعی بریدزیر از اون ماشین بزرگاه له بشید ...با جاده یه دست بشید .تنها تفریح شیطنت مدره بود که به لطف آقا اونم نابودشد. حالاکه اینجوریه من یه تفریح برای خودم درست می کنم ...کمی بخندم...والا... با رز و میلن یه نقشه کشیدیم کمی بخندیم ...خ خ خ خ روی یه کاغذ نوشتیم بیات سگ در حیاط ...این برای مدیر....من گاز می گیرم ...برای ناظم خلاصه باکلی زحمت تو شلوغی که بچه هابه عمددرست کرده بودن چسبوندیم پشتشون این دوبدبخت هی توحیاط وسالن مدرسه موقع زنگ تفریح راه می رفتن .بچه هام قش قش روی زمین پهن شدن می خندیدن وای من و رز از بس خندیدیم که گونمون درد گرفته بود ...روبه رز گفتم وای رز نکنه بفهمن کارمابوده نه بابا از کجامی بفهمن نگران نباش ...

******************

پایان