پارت 35 دختر زجر دیده ی من
بفرمایید
«پارت 35» اینقدر بد زدمش منتظر شام شدم تاازاتاقش بیادبیرون ...وقتی گفت شام نمی خورم نگرانش شدم نهارم نخورده بود ...باعجله ازپله هابالارفتم روتخت پشت به من دراز کشیدیده بود ...وقتی متوجه حضورم شد از ترس نشست سرجاش وسلام داد فهمیدم خیلی ترسیده حقم داشت ...بد زده بودمش ...حولشو جمع کرد یه لحظه کبودی روی شانه اش دیدم ...دست بردم حولروازروشونش کشیدم پایین ...کبودیش قلبموریش کرد...مجبورش کردم لباسشوبپوشه ...حالش که بدشد...دیگه دیونه شدم ...تاصبح تب داشت ...لباس خنکی پوشیدم تنش حتی حال نداشت مقاومت کنه ...تاصبح پدرومادرشو صدامی زد نه خواب بود نه بیدار ...به خاطر این کارم هزار بارخودمو لعنت کردم ...ولی درهرصورت باید بفهمه که نباید جلوی من زبان درازی کنه . از عموش درمورد.ترس شبانش پرسیدم؟ جواب داد.. مرینت...بچه بود...که توی یه تصادف پدرومادرشوازدست میده مرینت هم توماشین بوده توتاریکی شب ی بچه ی تنها ...مرگ پدرومادرش ...از اون به بعداز تاریکی وحشت داره ... از وقتی فهمیدم از تاریکی وتنهایی می ترسه در اتاقمو نبستم تا شاید کمی احساس امنیت کنه ..درسته هیچ احساسی بهش نداشتم ...ولی اون یه دختر ضعیف وبی دفاع بود حالا که قبول کرد کنار من باشه باید همه چیزوبراش فراهم کنم ...هزینه ای که براش کردم که تومدرسش بمونه دربرابر مالو ثروت من چیزی نبود ... ]] مرینت[[ درددلم تازه شد...دهانموبازکردم از داخل دندونم رفته بود روی گوشتم که خیلی درد داشت دوباره بغض وحشی به گلوم چنگ زد ...به حال بی کسیوبدبختی خودم دوباره زار زدم کار ادرین برام قابل حضم نبود مگه یه شوخی چنین تاوانی داره؟... خدا بکشتت بیات عوضی که باعث شدی من اینجوری بشم ایشا...با ادرین برید.زیر ماشین وله بشید... دیگه نمی خوام تواین خونه باشم ...نمی خوام تواین قفس طلایی باشم ...دیگه تحمل ندارم ...لباساموپوشیدم .آرام از پله هارفتم پایین ...برفین که منو دید پارس کنان دورم می چرخید ...دستمو گذاشتم جلوی لبم...آروم گفتم: هیییییس...هیییس...یواش ... گوش بده کارنبود می خواست باهاش بازی کنم ...جسی خانوم که صدای برفینو شنید از آشپز خونه بیرون آمد.. سلام خانوم جان ...حالتون خوبه ... نگاه نگرانشوبه من دوخت...ادامه داد الهی بمیرم براتون...دیروزدعواتون شد؟آقاشماروزد؟...آخه صدای جیغتون می آمدبیرون ...ببخشیدخانوم...ماهمه پشت دربودیم ولی جرات نداشتیم مداخله کنیم ...آخه آقااخراجمون می کنه ... لبخندی زورکی به چهری نگرانش زدم می دونم ...خودتونو ناراحت نکنید...مهم نیست ...وضعتونومی دونم شمام مثل من بردشین . نگاهی به من انداخت خانوم جایی می خوای برید؟ می خوام کمی قدم بزنم.. وای خانوم شماحالتون خوب نیست ...اقاگفته مراقبتون باشم ...از صبح تاحالا چنددفعه زنگ زده وجویای حالتون بوده...بیاید سوپ براتون درست کردم ... جوابی ندادم وبه دررسیدم برفینم که ول کن نبود ...یکی ازتوپاش جلوی پام بودبرداشتم وپرتش کرده یه جای دورکه بره پیداش کنه ....منم راحت برم بیرون... جسی خانوم :خانوم توروخدانریدبیرون آقاگفته حالتون خوب نیست.. دستشوپس زدم ای بابا ...ولم کنیدآقاغلط کرده می خوام برم . پشت درایستادتامانع خروجم بشه نمی شه آقابی چارم می کنه ...حداقل بزاریدرانندتونوخبرکنم .. سرمودادم بالاوبااخمودادزدم راننده نمی خوام دست ازسرم بردارید تمام توتنمو جمع کردم هولش دادم عقب دروبازکردموالفرار...باسرعت از پله های بزرگ خونه که چندتابودن پاین رفتم ...جسی خانوم پابرهنه دنبالم دویددادزد خانوم توروخدانریدآقامنومی کشه ... توجهی نکردم به سرعت ازاین زندان زیبا فرارکردم ...کمی دویدم تاکسی بهم ن رسه یه تاکسی رسید دست تکان دادم ایستاد ...سریع سوارشدم به عقب نگاه کردم ...جسی خانوم پابرهنه راندهام وسط خیابون بودن ...ببخشید اگه باعث دردسرتون شدم ...ولی بایدبرم...کجا...نمی دونم... راننده ازتوآینه نگاهی انداخت خانوم کجابرم ؟کمکمی خودموجابجاکردم ... نمی دونم حالاشم برید بهتون می گم... خانوم ماکه بی کارنیستیم شمارودوربزنیم مقصدوبگو... قبل ازاینکه حرفی بزنم سه تا ده هزاری از کیفم بیرون کشیدم گرفتم طرفش آقاشمابرید...بهتون می گم راننده که برق پولاچشمشوگرفت دنده روعوض کرد...پولوازدستم گرفت ای به چشم هرچی شمابگید ...راستش اول فکر کردم پول ندارید ..ولی حال تا هروفقت بخوای درخدمتم... کمی فکر کردم جایی جزخونه ی عمونداشتم ...می دونستم زن عموکلی دادوبیدادمی کنه اگه بفهمه فرارکردم ..ولی باز خونهی عموم...کسی منونمی زد...فقت بایدجیغای زن عمو تحول می کردم ...سرمسیریه لباس برای زن عمو یه توپ فوتبال برای لوکا یه شال برای جولیکا و یه تیشرت برای عموخریدم اینجوری بیشتر تحویلم می گیرن...برای من تنها چیزمثبت ادرین پولاش بود...وگرنه جز اخموتخم چیزدیگه ای نداشت آقای مغرور... زنگ خونه یعمو زدم ...کمی بعد لوکا دروباز کرد وای آبجی مرینتتت. خودشوانداخت بغلم جای کمربندی که نوش جان فرموده بودم دردگرفت ولی به ردی خودم نیاوردم .محکم بغلش کردم یه دل سیرب*وسیدمش از بغلم آمدبیرون دویدطرف خونه بیاید...آبجی مرینت امده ... جولیکا بدو خودشو به من رسوند ...هموبغل کردیم وب*وسیدیم ...زن عمو هم جلوآمد منوب*وسید.. جولیکا با خوشحالی گفت: وای عروس خانوم آمده خونمون ...خوش آمدی نمی دونی تواین چندهفته که رفتی چقدر جات خالیه ...خیلی دلم برات تنگ شده بود.. لبخندی زدم منم دلم براتون تنگ شده بود... زن عمو باخوش رویی گفت: خوش آمدی بیا..بیا بریم تو... باهم واردخونه یکوچک عموم شدم ...چقدردلم تنگ شده بود ...آهی کشیدم ورفتم روی اولین مبل نشستم...خریداروکنار دستم روی زمین گذاشتم ...زن عموبالبخندجلوآمد چه عجب یادی از فقیرفقراکردی رفتی وپشت سرتو نگاه نکردی ها... بالخندبی حالی جواب دادم خودتون می دونیددرس ومدرسه دارم ...تازه ادرین اجازه نمی ده جایی برم ... نگاهم به کیسه ی خرید افتاد...لبخندم پرنگ ترشد...لوکا وصداکردم لوکا بیاببین چی برات خریدم ...باچهری شاد آمدجلوم ایستاد بله آبجی ...چی خریدی برام؟ توپ فوتبال وبیرون کشیدم ...گرفتم طرفش ...جیغی ازخوشحالی کشید.. وای آبجی چقده کشنگه ...ای ول آبجی گلم خندم گرفت. کشنگ نه... قشنگ... خودشوانداخت بغلم وگونمو ب*وسید...بعدشروع به روپایی زدن کرد...شال جولیکام بهش دادم ..باخوشحال شال یاسی رنگی که باگلهای ساتن صورتی روسرش انداخت وخودشوتوآینه ی قدی دم در دید زد بعدآمدگونمو ب*وسید دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ فقط لبخندی زدم ...غم دلم اینقدر زیادبود که برای یه لحضه هم فراموش نمی کردم که چقدربدبختم .. زن عمو گفت: دخترم چرازحمت کشیدی یه وقت شوهرت ناراحت نشه شونه ی بالا انداختم نه کاری نداره .. لباس زن عمو که هم جنس خوبی داشت وهم خیلی گرون بود .دادم بهش باذوق گرفت وپوشید .وتشکرکرد ...چندقیقه گذشت که صدامون کرد. بچه ها بیاید نهار حاضره ... قبل از رفتن به آشپزخونه جولیکا بهم علامت داد که برم اتاقش ...می دونستم می خواد درباره ی عشقش حرف بزنه ...با بی حالی دنبالش وارداتاقش شدم ...به وسط اتاق که رسید باذوق دستاشوبه هم کوبید.. وای مرینت می دونی چی شده .. نه چی شده دستامو گرفت باتمام خوشحالیش گفت: جک...جک قرار پنجشنبه با خانوادش بیاد خواستگاریم ... دستش که تودستم بودفشردم بالخند گفتم: واقعا خوشحال شدم ایشا...خوشبخت بشی ... نگاه جولیکا به نگاهم گره خورد...بانگرانی گفت: مرینت...چت شده خوشحال نشدی ؟ سرمو پایین انداختم. چراکه نه باورکن خوشحال شدم که به عشقت رسیدی ... بی اراده اشکام ریخت .جولیکا اخمی کردوخیره بهم گفت: مرینت ...چته ؟از وقتی آومدی توخودتی چیزی ناراحتت کرده ؟بگو شاید بتونم کمکت کنم . اشکامو باپشت دست پاک کردم ...رفتم کنار پنجره نشستم.آهی کشیدم نه ...کسی نمی تونه کمکم کنه .. جلوآمدکنارم نشست.دستاموتودستاش گرفت بانگرانی گفت : مرینت تب داری ...مریضی ؟ همینطور که به بیرون نگاه می کردم جواب دادم مهم نیست نگران ترپرسید مرینت تو...خوشبختی ؟نکنه اذیتت می کنه ؟ نه خوشبخت نیستم ...بااینکه غرق پول وانواع لباسهاوخیلی چیزهای دیگه هستم...خوشبخت نیستم ...مدام دعوام می کنه ...مثل یه بچه بامن رفتارمی کنه ...تودرسم غذاخوردنم لباس پوشیدنم ...توهمه کارم دخالت می کنه ...اینقدرخشک وجدیه که می ترسم کنارش باشم...می دونی...وقتی نزدیکمه هیچ احساسی بهش ندارم .دیشب منو زد... جولیکا با چشمای گشادشده پرسید چیییییییییییییی...توروزد؟ اهم...با کمربند افتادبه جونم ...از اینکه تواون لحظه پناهی نداشتم ...نه پدری نه مادری ...نمی دونی چقدر وحشت کرده بودم ... هق هقم بلند شد...سرم توبغل جولیکا بود...هردوباهم گریه کردیم ...جولیکا باگریه گفت: جولیکات بمیره چه کشیدی ...توبه خاطرمن گرفتاراین لندهورشدی ... سرمو بلندکردم اشکاموپاک کردم. نه عزیزم چرابه خاطر تو...قسمتم این بوده ... دراتاق باز شد.زن عمو توچارچوب ایستاد ... واچراگریه می کنید؟ هیچی زن عمو کمی دل تنگ بودیم ... باشه بیایدنهار آمادس زن عمو که رفت روبه جولیکا کردم ... توروخدابه زن عمو چیزی نگواگه بفهمه به ادرین خبرمی ده من اینجام بادهانی باز نگام کرد یعنی خبرنداره اینجایی ؟ نه نمی دونه ... باشه به کسی نمی گم...یعنی شک نمی کنه اینجایی...؟ لبامو جمع کردم شونه ای بالاانداختم... نمی دونم جولیکا دستی روی شونم کشید باشه حالا بیا بریم تامامان شک نکرده هردو برای نهاررفتیم...خیلی وقت بودعدس پلونخورده بودم به زورچندقاشق خوردم وعقب کشیدم دستتون دردنکنه زن عمو.. زنمو که قاشقش و برد دهنش گفت: نوش جونت توکه چیزی نخوردی ... خوردم ممنون از آشپزخونه بیرون رفتم ...کنارپنجره ایستادم وبه حیاط کوچیک خونه ی عمو خیره شدم ...نگران بودم حتما تاحالافهمیده ...بیچاره جسی وخانوادش ...ادرین پودرشون می کنه ...برفارویه گوشه جمع کرده بودن چندتاگنجشک سریه تکه نون داشتن دعوامی کردن ومدام بالاوپایین می پریدن...آهی کشیدم ...به آسمون نگاه کردم ...دلم خیلی گرفته خدابرس به دادم ...متوجه حضور جولیکا شدم دلم نمی خواست ناراحتش کنم لبخندبی جونی زدم جولیکا میشه برم تواتاقت بخوابم ...خیلی خستم ... بادلسوزیتمام گفت: معلومه دیونه این چه حرفی می زنی اصلا بیاباهم بریم بخوابیم منم خوابم میاد. بهم رفتیم اتاق جولیکا روی تخت یک نفره جولیکا کنار هم دراز کشیدیم ...خیلی زودخوابم برد...وقتی بیدارشدم هواتاریک شده بود.به ساعت رومچم نگاه کردم ...ساعت بود جولیکا هم نبود مدتهابوداینقدرراحت نخوابیده بودم .تا حالاخبری از ادرین نشده ...بااینکه تواین خونه خیلی زن عمو منوآزار داده بود وهمیشه آرزوداشتم ازدستش راحت بشم ...حالا ایجا شده پناهگاهم...چه دنیای عجیبی ...صدای عمو به گوشم رسید...ازتخت پایین آمدم .خودمومرتب کردمواز اتاق رفتم بیرون بادیدن عمو لبخندی ازتهدل زدم.وبرای ب*وسیدنش جلورفتم.
*******************
پایان
یک مدت باز از این زیاد میدم تا به 60 برسه البت اگه تموم نشه تا اون موقع بعد باز بقیه باز این...تا بعدی بای