پارت 38 دختر زجر دیده ی من
تورو خدا ببخشید باید برم کار دارم شاید نتونم دو پارت دیگه بدم اگه دادم که هیچی اگه ندادم بیخیال شید تا فردا
«پارت 38» الیا ازخنده منفجرشد... وای ادرین ...توام نوبری ها... از حرفش ناراحت شدم...سرمو انداختم پایین ...وباناخنام بازی کردم ...آیدین که متوجه حالم شددستشوانداخت دورشونم . درسته که مرینت سنش کمه ولی تنهاکسیه که بداخلاقیهای منوتحمل میکنه ...ازوقتی پاشوتوخونم گذاشته شادی ازجنس پاکی وبی آلایشی وتوخونه کاشته ... روبه نینو کرد. راستی داداش ...امانتیموآوردی ؟ خوب حالایه تعریفی ازماکرد.ازحرفش خوشحال شدم .لبخندی زدم ...نینو ازجاش بلندشد البته مگه میشه دستورشمارواطاعت نکرد.جناب ازروی میزنهارخوری پزیزایی دوتاجعبه ی بزرگوبرداشت.داددست ادرین اینم امانتید... ادرین لبخندی زد دستت دررست داداش ازاینکه همودادش صدامی کن خوشم میاد.حتما خیلی باهم جورن ...ادرین جعبه هاروگذاشت روپام . مال توا...بازش کن ... باتعجب توچشماش نگاه کردم...به خودم اشاره کردم مال من... اهم... منکه تاحالاازکسی کادونگرفته بودم باهیجان اولی بازکردم ...بی اختیا جبغ زدمولبام کش رفت وااااای ...خدا...چه قشنگه یه عروسک بزرگ بالباس پرنسسی یاسی موهای فرقهوه ای چشمای طوسی ...ازجعبه بیرون کشیدموباذوق نگاش کردم وای ادرین ...خیلی کشنکه... هرس باتعجب به من نگاه کردن باهم گفتن کشنکه ؟... خیلی عادی گفتم : آره ...لوکا پسر عمو فیلیکس ذوق می کردمی گفت .:.کشنکه... هرسه باهم آهاااا... عروسکودادم به ادرین باعجله جعبه ی بعدی بازکردم ....به خدادارم دیونه می شم ادرین امشب قصدجونموکرده...هم مهربان شده هم برام کادوگرفته ... اونم عروسکایی که مدتهاآرزوشونموداشتم.دوتاعروسک نوزاد باچشمای رنگی یکیش آبی اون یکیشم سبز...دیگه نمیشه خودموکنترل کنم ازجام بلند شدموهردوشونومحکم بغل کردم وای...ممنونم...ممنونم خیلی نازن نینو قبلا باخل بازیای من اشناشده بودبرای همین آروم می خندید...ادرینم که معلوم بود...معلوم بودچ؟...یعنی چه حسی داره وقتی بالبخندنگام می کنه...بی خی بابا عروسکاروبچسب...این وسط الیا بود.که بادهن باز منودیدمیزد.بلاخره به حرف آمد ادرین ...زنت مثل یه بچه برای عروسک ذوق میکنه ... ادرین دستم وگرفت وادارم کردبشینم ... آره خوب هنوز 37سالشم نشده ... الیام بلندبلند خندید. ای کلک زیرهفده می گیری وباهاش می ری توفازهجده به بالا؟حالاکه اینقدعروسک بازی دوست داره چرایه دونه واقعی شونمی زاری بغلش..؟؟. ادرین نینوم بلند خندید...وااینا چشونه باتعجب به ادرین خیره شدم ...سرمو تکون دادم منظورش چیه ؟هفده هجده یعنی چه ؟ ادرین سریع گفت : هیچی این دختره خله نمی دونه چی میگه ... روبه نینو کرد. نینو می گم بدنیست کمی روزنت کارکن داداش . نینو راست نشست . آخه توام یه چیزی می گی ها این از صبح تاشب توبیمارستان سوپرمی بینه حالاانتظارداری باادب باشه ... ادرین یه دست انداخت توسرش خاک توسرهردوتاتون ... منکه خیلی نفهمیدم چی میگن ...عروسکاموکنارگذاشتم ...نینو خندشوتمام کرد. خوب داداش ازشاهکارای خانوت بگوببینم ... ادرین که انگارکارای من رودلش مونده باشه باخنده شروع کرد. آقا یه روز قبل از ازدواجمون رفتم دم مدرسش ...دیدم یه دختره با یه پسرهیکلی درگیرشده دلم سوخت ....گفتم برم کمکش یهودیدم دختره پاشوبلندکرد شترق زدتوسرپسره ...حالانزن کی بزن ...دیدم مداخله بی موردخودش از عهدش برمیاد...حالااگه گفتی دختره کی بود...؟ الیا و نینو باهم گفتن نه...مرینتتتت. ادرین باخنده گفت :اهم... نینو: مرینت نترسیدی بزنتت.؟ شونموبالاانداختم .. نه به اونش فکرنکردم .. هردوباهم خندیدن ...ادرین کمی نیم خیزشد.دستاشوبه علامت سکوت حرکت داد.. صبرکنید...مونده اینوگفتم: که بدونیدبدونیدزنم خیلی شجاس ...باهزاربدبختی مدیرشوراضی کردم که تومدرسه ی خودش درس بخونه...اونوقت خانوچکارکرد...چندروزبعدمدیرش زنگ زدبه من... آقای اگراست به خدانمی دونم ازدست مرینت چیکار کنم ... گفتم چی شده گفت:توکیف معلمش مارمولک گذاشته ومعلمش غش کرده ... هنوز حرف ادرین تمام نشده بودکه نینو و الیا افتادن روهم دیگه وغش غش خندیدن . نینو باخنده گفت :چطور مارمولک گرفتی ؟ جوابی ندادم ...شده بودم سوژی خنده ...ولی ازاونجاکه برام کادوگرفته بود ازش دلگیرنشدم....ادرین ادامه داد...بازم مونده یه روزسالادالویه می زاره تودستگیره ی ماشین یکی دیگه ازمعلماش که خیلی وسواس داره...معلم بی چارش اینقدربالا میاره که می برنش بیمارستان ...بلاخره یه روزمدیرش زنگ زدوبادادوبیداد ازم خواست برم مدرسه ...اینبارخلافش سنگین بود.مدیردوتاکاغذداددستم که روی یکیش نوشته بود...بیات :سگ درحیاط ..رواونیکیشم نوشته بود.من گاز میگیرم کسی جلونیاد... میدونید .پشت مدیروناظمش چسبونده بود...اونام بی خبرازهمه جاتمام مدرسه رودورمیزنن ادرین افتادروزمین رودلشوگرفت غش غش خندید...نینو گونشوگرفته بودکه دردش نیاد... واکجاش خنده داشت... ادرینم باهاشون بلندبلندمی خندید...باحرص مشت زدم بازوی ادرین چرامی خندی ...توکه منوتنبیه کردی ...حالامی خندی ... خنده هرسه شون تمام شد.نینو بااخم گفت: تنبیه؟ فهمیدم سوتی دادم زودگفتم: آره تنبیه ... ادرین بااخم نگام کرد...ادامه دادم قراربودبرام لپ تاپ بخره که نخرید... ادرین:وای دخترچه جراتی داشتی نگفتی اخراج می شی؟ نه اخه وجودم تومدرسه مثل یه بانکه ...تامن اونجاهستم ادرین تمام کمبودای مالی مدرسه رو جبران می کنه ... الیا شیطون شد.وگفت: ادرین ...خیلی دوسش داری نه ؟ ادرین لبخندی زد معلومه بااین حرف ادرین بدنم داغ شد واقعادوسم داره ...نه بابا الکی گفت..:منم چه سرخوشم ها...صدای ادرین منوازرویای شیرین بیرون کشید مرینت...می دونی نینو بجز اون فروشگاه...یه شغل مهم داره ؟ نه چه شغلی؟ نینو پزشکه تازه تخصص گرفته... باتعجب واقعا...ولی کی به فروشگاه به اون بزرگی می رسه ؟ نینو :من ازبچگی کاسبی ودوست داشتم ولی عاشق پزشکی بودم باکمک پدرم اون فروشگاه وزدم ...هروقت فرصت کنم سری به اونجامیزنم... چه جالب ... ادرین دوباره شروع کرد الیام...پزشکه ...متخصص زنان... چشمام گشادشد ...یکی فکموجمع کنه ... چه خوب زن وشوهرپزشک... الیا لبخندی زد. ایشا...وقتی باردارشدی خودم بهت رسیدگی می کنمو بچتوبه دنیا میارم. از خجالت سرمو انداختم پایین ... بعدازشام نینو با خوشرویی کنارم نشست از کنار مبل روی زمین کیسه ای بالاکشید .به طرفم گرفت.متعجب نگاش کردم.. بفرمایید اینم عکسای عروسیتون ... با خوشحالی گرفتم درکیسه رو بازکرم یه آلبوم باجلدچرمی .... وای ممنونم ...چه خبره امشب همه منوخوشحال می کنن ؟ نینو لبخندی زد. برای اینکه خیلی گلی جوابی ندادم تندتندورق میزدم چه عکسایی عمو زن عمو جولیکا لوکا ...همه بودن واقعاممنونم خواهش ...قابلی نداشت . اون شب فهمیدم ادرین و نینو از بچگی باهم دوست بودن وباهم بزرگ شدن ...الیام دختر خوبی بود باهم دوست شدیم قرارشد الی صداش کنم ...ادرینم اجازه دادبعضی وقتها با الی برم بیرون واز تنهایی بیرون بیام ...موقع رفتن نینو روبه ادرین کرددستشوانداخت روشونم ...اول خیلی بدم آمد ...چه دلیلی داره به من دست بزنه ولی وقتی حرفشوزد ناراحتیم رفع شد. 157 خانوم خوب وشیرینی داری ...وای به حالت اذیتش کنی ...از این به بعد مرینت خواهر کوچولوی منه ...حواست باشه بامن طرفی ...مفهوم بود... ادرین باخنده دستاشوبالا برد ... باشه بابا تسلیم ...تسلیم... بارفتنشون عروسکاروبرداشتم ورفتم اتاقم ...امشب خیلی خوشحال شدم ...ادرین مهربون شده بود...توای سه هفته اولین باری بودکه می دیدم می خنده ...شاید به خاطر حضور دوستاش بود.درهرصورت که باعث شدمن خوشحال بشم واین برام خیلی مهم بود.تازه دوتادوست خوبم پیداکردم...هرکدام از عروسکامو جای گذاشتم عروسک نوزادپسرو بغل کردموبه تختم رفتم ...محکم ب*وسیدمش بغلش کردم ...وای توخیلی بامزه هستی اسمتو می زارم ادرین ...ولی یادت باشه مثل اون بداخلاق واخمو...مغرورو...غول بیابونی نشی ...آفرین پسرخوب... باعروسک خوشکلم حرف میزدم... خوب حالاماشدیم غول بیابونی باشنیدن صدای ادرین سرجام نیم خیز شدم دستموگذاشتم روقلبم.. وای ترسیدم ... دستاشوگذاشت .توجیب شلوارش باخنده به طرفم آمد.سرش وکج کرد.چون لبخندرولبش بود.زیادنترسیدم. اگه می دونستم بایه عروسک اینقدرخوشحال می شی زودتربرات می خریدم ... دوباره دراز کشیدم . خب چرامی خندی؟ آخه تاحالایه دختروباعروسک ندیدم ... لباموجمع کردم... آخه تاحالااینجور عروسکی نداشتم ...قبل از مرگ بابا ومامان داشتم ولی زن عمواجازه نداد حتی یکیشونو باخودم بیارم ...همیشه پشت ویترین مغازه ماتشون می شدم ...حالا سه تاشون مال منه ... کنارم روتخت نشست.لحنش جدی شد. تواین خونه تواز همه مهمتری وارزشت ازهرچیزی که من دارم بیشتره ...توبهترین دوستمی حتی ازمحسن بالاتری ...دیگه نشنوم بگی ارزشینداری ... بااین حرفش دلم لرزید...یه حال عجیبی شدم ...لبامو گاز گرفتم ...سکوتموکه دیدبلندشدوبه طرف دررفت. درضمن فردابرات لپ تاپ میخرم ...شب بخیر...خوب بخوابی... این چی گفت:وای لپتاپ ؟ذوقموپنهان کردم .. شب بخیر... اه...رفت اتاقش ...فکرکردم که برای همیشه پیشم می خوابه ...دیشب روبازوش راحت خوابیدم ....خ خ خ ...کاش باز دعوامون بشه ...بیاد پیشم ... یه دست زدم توسرکم ...ای مرض بزندت که چی بشه ...بکف ...ششونه هاموبالا انداختم .بلندشدم لباسامو عوض کردموخوابیدم . صبح باسردردزیادی از خواب بیدارشدم ...گلوم می سوخت ...بدنم دردمی کرد.بابی حالی بلندشدم .رفتم پایین ...جسی خانوم مشغول آشپزی بود.بادیدن من شوکه شد وای خدامرگم بده خانوم چی شدی ... باصدای دورگه گفتم : حالم بده دارم می میرم
***********************
پایان