پارت 43 دختر جزر دیده ی من

amily amily amily · 1400/04/18 18:24 · خواندن 6 دقیقه

اگر نظرات بالا باشه زودتر بقیشو میدم

«پارت 43» اینقدر گریه کردم که صدام عوض شده بود....رفتم روی گوشه ترین صندلی نشستم ...درونم طوفانی بود ...عظیم ...بی رمق نشستم زانوهاموبغل کردم ...خیلی وقته که زمان ملاقات تمام شده به ساعت روی مچم نگاه کردم...ساعت 6عصر بود هواکم کم داشت تاریک می شد. خسته شدم بی رمق بلندشدم به طرف اتاق ادرین رفتم .بیمارستان از اون همه شلوغی چندساعت پیش خالی شده بود...وآرامش خاصی حکم فرما بود .بی حال وارداتاق شدم هنوز پامو داخل نگذاشته بودم ...بانگاه اخمو ادرین روبه روشده تاحالا کجابودی ؟ جلورفتم ...بی تفاوت جواب دادم توحیاط باتعجب پرسید... تمام این مدت توحیاط بودی ملا قات خیلی وقته تموم شده...جوابی ندادم ورفتم کنارپنجره ایستادم ... مرینتتت؟ جوابی ندادم وبه حیاط خیره شدم مرینت ...باتوام ...چراجواب نمیدی ؟چشمات چرااینقدقرمزه ؟گریه کردی ؟ دوباره بغض لعنتی گلومو فشرد....ولی اینبارجلوش نگرفتم ...باگریه به طرفش چرخیدم ... باصدای بلند دادزدم ... چیه ؟چرا دست از سرم برنمی داری ؟چرایه جوری حرف می زنی انگارنگرانمی ؟باینکه روتخت افتادی بازم سرم دادمی زنی ؟ به سختی خودشوبال کشیدونشست... یعنی چه؟معلوم هست چی میگی چرا گریه میکنی ؟بازچی شده ؟ باعصبانیت دستاموتوهواتکان دادم صبح به خاطر اینکه ازروی نگرانی وبی قراری ... ب*وسیدمت منو ماخزه کردی ...اونوقت خودت ... هق هق کردم . اونوقت بااون دخترماچ وموچ می کنی واز لبو صورتت حرف می زنید عصبانی شدودادزد خفه شوحرف دهنتو بفهم بازگریه کردم خفه شم ...مگه نفس می کشم ...من همینجوری خفم...درست زمانی که می خواستم جوانی کنم ...جلوم سبزشدی ...نزاشتی بفهم که نوجوانی وجوانی چه حالی داره ...نه عشقی نه حسی که همه ی دوستام دارن .. صدام کمترشدسرموآرام تکان دادم آخه چرا...آمدی سرراهم سبزشدی چرانزاشتی منم مثل دوستام عشق تجربه کنم خودشوخم کردجلو مرینت بفهم داری چی میگی ...توشوهرداری ...فکرنکن چلاقم وافتادم روتخت نمی تونم بلندشم ...میام بی چارت می کنم ها... اینبارناراحت تراز قبل گفتم: لازم نکرده.... توزحمت نکش ...من خودم خودمومی زنم ... محکم زدم توسروصورت خودم موهاموکه ازشال بیرون آمده بودمی کشیدم... دیگه بی حال شده بودم آیدین بایه جهش از تخت پایین آمد.دستموتوهواگرفت...گریه هام به سکسکه تبدیل شده بود... چرااینجوری می کنی دیونه ... سعی کردم دستم آزادکنم ولی اون بایه دست منو محکم بغل کرده بود...نگاهم به خون روی زمین افتادجیغ زدم خون ...خون ادرین متوجه شد. نترس ...نترس .س ُرمم کنده شده ... ازش جداشدم ...دستش وگرفتم ...کمترازیه لحظه همه دلخوریهام پرید وای خدا خون داره میاد...غلط کردم ...بیابشین غلط کردم به خدا... ادرین لبه تخت نشست.به سرعت دویدم وپرستاروصداکردم... پرستارسریع وارد اتاق شد. چیه چی شده باگریه گفتم: سرمش سرمش کنده شده... پرستارنگاهی به من کرد. نگران نباش عزیزم چیزی نیست. سرمشودوباره درست کرد.لبخند مرموزی زد... راستش وبگیدچکارکردید س ُرم کنده شده... ادرین که از شدت دردصورتش جمع شده بودگفت: کارخواصی نکردیم ولا...می خواستم بلندشم همین پرستارلبخندی تحویلم دادوازاتاق رفت بیرون اشکاموپاک کردم ...ادرین درازکشیدودستشوعمودی روی پیشونیش گذاشت ...منم که دیدم حالش خوبه ازاتاق زدم بیرون ...نینو از ته راهروی بلندبیمارستان به طرف می آمد صبرکردم بیاد سلام خسته نباشی بااخم لبخندی زد سلام به روی ماه آبجی کوچیکه ...باز چته گریه کردی ...؟بابااین شوهر بی ریختت خوبه سرموپایین انداختم نه چیزمهمی نیس فقط خستم ...می خوام برم خونه ...میشه برام آژانس بگیری ...دستشوروشونم کشید باشه عزیزم اگه کمی صبرکنی خودم می برمت سرم تکان دادم نه نه می خوام االان برم ... چندقدم ازش دورشدم اصلا نمی خوادخودم میرم خداحافظ رسیدبهم مچمو گرفت باشه بابا زنگ می زنم کمی صبرکنی آژانسوگرفت...همراهم تادربیمارستان رفتیم ...خیلی زودماشین رسید.سوارشدم ...قبل ازحرکت پول راننده روحساب کرد. وقتی رسیدی خونه بهم زنگ بزن بی حوصله گفتم باشه .ممنون ...به ادرین بگورفتم خونه تعجب کرد. ا ِه مگه ادرین نمی دونه داری میری ؟ نه بهش نگفتم ...اصلا حوصلشوندارم ...خداحافظ ...آقا...حرکت کن ... راهی خونه شدم روزخوبی سپری نکردم پراز نگرانی واسترس بود تاخونه چشمموبستم ...خیلی ازدست ادرین ناراحت شدم...نه بیشترازدست خودم ناراحتم که هیچ جزابیتی برای شوهرم ندارم ...عادت به آرایش کردن نداشتم ...دوست نداشتم موهاموبیرون بزارم بااینه موهام خیلی بلندبود.یه جوری میبستمش که اززیرشال یامغنه ام بیرون نیاد...شایداگه منم مثل اون دخترابودم ...ادرین دوسم داشت ...ولی من که توخونه روسری نمی پوشم ...آخه چرا...چراهیچ وقت طرفم نمیاد...یه جوری باهام رفتارمی کنه انگاربچشم ...به خونه رسیدم ...جسی خانوم جلوآمد سلام خانوم ...آقاخوبن ؟ بی حال جواب دادم سلام ...ممنون خداروشکرخوبه ... دستاشوبلندکرد الهی شکرکه آقاسالمن... برفین دوان دوان آمدجلوی پام برفین حوصله ندارم برو... جسی خانوم رفت آشپزخونه خانوم بیادشام بخورید ازپله هابالا رفتم ... نه میلی ندارم می خوام بخوابم ...(دختره جسی خانم)یا خودتون بیادپیشم بخوابید... باشه خانوم دخترم و میفرستم پس من می رم باشه شب بخیر... طولی نکشید...دخترش امد سلام مرینت جون زمانی که تنها بودیم منوبه اسم صدا می کرد.خودم ازش خواستم . سلام آمدی لبخندی زد آقاخوب بودن ؟ لباساموعوض می کردم آره خوبه ولوشدم روتخت پاهام دردمی کردناله کردم وپاموماساژدادم وای چقدپام دردمی کنه ... دختر جسی خانم جلو امد.همیشه مهربانو صبوربود اصلا دوست نداشتم خودشوازمن کمتر ببینه ... چیه پات دردمی کنه ؟می خوای ماساژش بدم آی ...خیلی ...نه نمی خواد ممنوم دوست دارم زوتربخواببم ...توام بیاپیشم بخواب لبشوگاز گ رفت وای نه ...آگه آقابفهمه من جاش خوابیدم که بی چارم می کنه ... خندیدم ... نه خنگه اینجاکه اتاق ادرین نیست ...اتاق مطالعمه ... بی چاره نمی دونست که مااصلا پیش هم نمی خوابیم ... ا ...راست می گی ؟ دستی به سرش کشید ولی آخه کلافه شدم ای بابا آ خه ماخه نداریم بیادیگه ... بعدازکمی من من کردن...کنارم درازکشید...خوش به حالش چه زودخوابید ...باکلی این ورواونور کردن ...خوابم برد...صبح به سختی بیدارشدم به مدرسه زنگ زدموگفتم نمی رم ...خانوم مدیرازطریق شوهرش فهمیده بود.که چی شده برای همینم زودقبول کرد... ظهرشده وحوصله هیچ کاریوندارم ...افسره روی تختم زانوموبغل کردم ...صدای زنگ تلفن بلندشدکمی بعد جسی خانوم صدام کرد.بی حوصله وآرام ازپله هارفتم پایین ...گوشی برداشتم الو سلام مرینت ج.ون خوبیییی؟ سلام الی ممنون خوبم ...توچطوری ... ای مام خوبیم ...کجایی دختر ...امروزنیامدی بیمارستان . خونم دیگه کجارودارم برم ای بابا مثل اینکه شوهرت روتخت بیمارستانه ها...نمی دونی اینقدر ملاقاتی داره که دیگه خسته شدیم ...وای مرینت هنوزوقت ملاقات نشده اتاقش پرشده از گل وشیرینی بی تفاوت گفتم: خوب حالا می گی چکارکنم ...؟ وادختر تویه چیزیت میشه ...یعنی نمی یای شوهرتوببینی .وبهش برسی نه ...سرم دردمی کنه راستش از هوای بیمارستان بدم میاد شمادکتریدبایدبهش برسید نه من ای بابا حرف زدن باتوفایده نداره باشه هرطورراحتی ..کاری نداری ؟ نه ممنونم که زنگ زدی ... خواهش می کنم عزیزم ...خداحافظ خداحافظ کنار تلفن نشستم دستامو زیرچونم گذاشتم ...اون اصلا به فکرمن نیست تااون دخترای رنگاوارنگ کنارش ...تازه خودش گفت نباشم بهتر... شونه هاموبالاانداختم ...به درک...گشنم بودرفتم آشپزخونه جسی خانوم گشنمه غذاحاضره؟ جسی خانوم ازیخچال پارچ آورد بله خانوم می خواستم صدات کنم وای بیارکه خیلی گشنمه ... چشم همین الان خورشت قیمروباولع خوردم ...وای چه چسبید... به پشتی صندلی تکیه دادم خوشمزه بوددستت درنکنه ... نوش جون ... بلندشدم رفتم اتاقم ...آلبوم عکس عروسیمون نگاه کردم ...هه ...چه عروسی سوت وکوری ...چه چهره ی نگرانی دارم ... بی حوصله انداختم روی میزم...خاطره ی خوبی ازاون روزنداشتم پس عکساشم مهم نبود.... سه روز بی حوصله وافسرده گذروندم ...سه روز گذشته خبر از ادرین نداشتم ...خوب می دونم باوجودآدمایی که میان دیدنش حتی به من فکرنمی کنه ...من دربرابراون دختراعددی نیستم که ادرین بخوادبه من فکرکنه یانبودموحس کنه ...روی کاناپه به شکم درازکشیده بوده دستام زیرچونم بود.خیره به عکس بزرگ ادرین بودم ...واقعا خوش قیافس روزای اول به خاطرهیکلش ازش ترس داشتم ولی کمکم عاشق قدوبالاش شدم ...دوست داشتم توبغلش جابگیرم وبه هیچی فکرنکنم ولی افسوس ...که اون منو نمی خواد...چشمامو بستم ...باشنیدن زنگ.جسی خانوموصداکردم ... جسی خانم زنگ می زنن... ازآشپزخونه باصدای بلندگفت: الان میرم خانوم اقا نینو ان... سیخ نشستم...نکه ادرین حالش بده....بااین فکررفتم جلوی درورودی ایستاد.قبل ازمن سلام کرد سلام ...خانووووم...ستاره سهیل شدی ... سلام ...نینو چیزی شده ...؟ادرین خوبه ؟ نه نگران نباش

*****************

پایان

دیگه پررو نشید سه پارت دادم.

بای