اهم اهم

«پارت 44» باهم رفتیم پزیرایی ...هنوز نشسته بود. نه به اون شب که داشتی جون می دادی نه به حالاکه سه روزرفتی وازحال شوهرت خبری نگرفتی ...حتی زنگم نزدی ... اخمی کردم بایدبه توام جواب پس بدم ؟دلم نخواست.اون نیازی به من نداره... حالت خوب مرینت؟...فکرمی کردم دخترقویی باشی... پلکموتندتندتکان دادم که اشک نریزم نینو توچی ازمن می دونی ؟ آمدکنارم نشست ...به خوب بودنش اعتمادداشتم ...پس ازجام تکان نخوردم ... من دلیل این کارتومی دونم ...حتمابادیدن دوستای ادرین ناراحت شدی ...ولی باورکن اینطورکه فکرمی کنی نیست... سرموتکان دادم توهیچی نمی دونی ...یعنی کسی چیزی ازمن وزندگیم نمی دونه .کسی نمی دونه من چی می کشم... جلوی پام زانوزدبالحن مهربانی گفت: چراعزیزم من می دونم ...من درجریان زندگی شما هستم .از نحوه ی ازدواجتون خبردارم حتی می دونم باهم هیچ رابطه ای نداریدواتاقتون جداست . لال شده بودم.مگه ممکنه بدونه ...نه فکرنکنم .. می دونم ادرین ازت خواسته هم خونش بشی می دونم مجبورت کرده باهاش ازدواج کنی .ولی ازت می خوام صبورباشی بهش فرصت بده اون فقط کمی زمان می خواد.ادرین گذشته ی تلخی داشته چیزایی ودیده که دل هرمردیو به آتیش می کشه ... خوب چرابامن اینجوررفتارمی کنه .مگه من گذشتشوخراب کردم ؟یه جوری رفتارمی کنه انگارمن ارزشی ندارم .چه گذشته ی چرابه من نمیگه ؟ مرینت جان ...ادرین نمی خوادکسی بدونه ...ای موضوع به تومربوط نمی شه فقط اینو بدون ادرین فکرمی کنه بااین کارش ازتوحمایت می کنه ...خواهش می کنم صبورباش . لبهامومحکم فشاردادم ... نمیشه بگی چه مشکلی داره نه عزیزم شایدخودش ی روزبهت بگه ...ممنونم که تحمل میکنی. ولی اون منودوست نداره ... اشتباه نکن هرکه ندون من میدونم که چقدربراش مهمی... ببین داری می گی مهمی .نمیگی دوستت داره .خوب بگوچشه تامنم کمترغذاب بکشم... سرشوپایین انداخت وسکوت کرد. اصرارم بی فایده بودچون نمی خواست از اعتماددوستش سواستفاده کنه ...باحرفاش بهم آرامش داد...بلندشد خوب دیگه ناراحتی وکناربزار...آمدم لباساشوببرم ...تاظهرمیارمش خونه ... هنوز توشوک حرفای نینو بودم چه جورلباسی بیارم که راحت باشه؟ بریم تابهت بگم همراهم وارداتاق ادرین شدیم ...قبل ازمن کشوی لباساشوبازکردبعدازکمی زیروکردن ..تیشرت آبی روشنی .شلوارورزشیی که دمپاش کمی گشادبودو.لباس زیرم برداشت ... همیناخوبن ...باگچ واتل پاش بهترازاین نمی تونه بپوشه ... سرپاایستاده بودم وکاراشونگاه می کردم .لبخندی زد. نبینم آبجی کوچیکه ناراحت باشه .بروبه خودت برس تاوقتی شوهرت میادازدیدنت خوشحال بشه . هه...مگه دیدن من خوشحالی داره . بله خوشحال میشه. تلخ خندی زدم هه...آره حتما...من اگه بهترین لباس وبهترین آرایش وبکنم به چشمش آقانمیام.. بلندشدودستاموگرفت اشتباه می کنی ...همه چی درست می شه ...فقط می تونم بگم که خیلی دوستت داره...تودوستداشتنش شک نکن .یعنی وقتی آمدخواستگاریت هیچ علاقه ای بهت نداشت.اما حالامی دونم خیلی دوستت داره وبدون تونمی تونه زندگی کنه ... باورم نمی شه رفتارش اینونشون نمی ده همیشه بامن دعواداره هیچ وقت بهم محبت نمی کنه .فکرمی کنه نیازمن مادی ...ولی اینجوری نیست… نینو لباساروتوساک کوچیکی جاداد قول می دم همه چی درست میشه(منم بهت قول میدم) از وقتی توآمدی توزندگیش خیلی تغییرکرده نینو رفت ومنوبایه عالمه فکروخیال تنهاگذاشت...واقعا ادرین منودوست داره ...چه گذشته ی داشته که دل این مردوسنگ کرده ...هرچقدبه مخم فشارآوردم به نتیجه نرسیدم ...یه دوش سریع گرفتم .تنیک سبز وشلوارورزشی هم رنگش پوشیدم موهاموخشک ودم اسبی بستم ...می دونستم ازدیدن موهام ذوق می کنه .رفتم آشپزخونه جسی خانم ادرین داره میادخونه ... ازخوشحالی چشماش برق زد. وای خانوم راست می گی ...خداروشکر. آره داره میادیه غذای مقوی براش درست کن.بایدتقویت بشه .براش ماهیچه بذار...زودباش. چشم خانوم همن الان ... آهان ...راستی یکی ازاتاقهای پایینوآماده کنید...اینجوری راحت تره ... به یک ساعت نکشیدهمه چی آماده ورودآقای خونه بود...وای دلم چه دلهوره ای دارم.سه روزه ادرینو نیددم آخرین بارم که باهم دعواکردیم ...شاید نینو راست می گه ...بایدبهش فرصت بدم ...وای تودلم آشوبه ...قلبم داره ازسینم میزنه بیرون ...بایادآوری حرف های محسن کمی آرام شدم. ]]نینو[[ لباسهای ادرینو بردم بیمارستان ...پسره پاک عقلشوازدست داده .دیدن اون دخترمظلوم دلموریش کرد.باعصبانیت وارداتاق ادرین شدم .روی تخت نشسته بود.وبیرون ونگاه می کرد.(خدا خیرت بده ) این چه وضعیه برای خودتواون دختردرست کردی...؟اون دختره داره نابودمی شه آخه مگه چند سالشه ..اون هنوز بچه اس ...شونه هاش ظرفیت این همه بی رحمی روزگارونداره.. ادرین که تاحالاساکت گوش می داد.سکوت وشکست. فکر می کنی من از این موضوع ناراحت نیستم ؟فکرمی کنی دلم نمی خوادباتمام وجودم بغلش کنم ؟ به زمین چشم دوخت.آهی ازته دل کشید اولین باری که کاگامیو دیدم(بدبختی مرینت از گوره همین کاگامی بلند میشه) .خوب یادمه .دختری باموهای بلند و ابریشمی و چشمای قهوه ای ،بینی ولب کوچیک.توی دانشگاه دیدمش اون موقعه 31سالم بود.کاگامی 22ساله بود.ولی برام سنش مهم نبودچهارسال باهم بودیم ...بااینکه خانوادم مخالف بودن ولی من گوشم بده کارنبود.بدجورعاشقش شده بودم.پدرومادرموبه زورراضی کردم که باهاش ازدواج کنم .دخترشادوبشاشی بود.راحت باهمه رابطه برقرارمی کرد.حتی باپسرا...خیلی راحت توبازیهاشون شرکت می کرد.منم این رفتارشوبه حساب این گذاشتم تواین کشور دخترپسرهاراحت باهم رابطه دارند...قبل ازازدواج خیلی راحت بامن رابطه برقرارمی کردوبااشوه هاش خودشودراختیارمی گذاشت.مامان همیشه می گفت این دختربه دردت نمی خوره.یه دخترنجیب ایرانی بگیرولی من گوشم بدهکارنبود.من کاگامیو می خواستم .بلاخره راضیشون کردم.بعدازازدواج ...توشرکت باباشروع به کارکردم . ازاینه با کاگامی ازدواج کردم .خوشحال بودم .تمام سعیموکردم.که کمبودی نداشته باشه ...چون می دونستم ازخانوادهی کم دستی بود... سه ماه ازازدواجمون گذشت...به درخواست پدرآمدم ایران کارهای شرکت اینجاروروبه راهکنم ...کارم زودترازحدانتظارتمام شد...مشتاق دیدنش بودم دلم براش پرمی کشید.خیلی زودبرگشتم ..بدون اینکه به کسی بگم می خواستم کاگامی و سورپرایز کنم ...به طرف کاگامی پروازکردم...واردخونه شدم ...بدون صداداخل خونه سرک کشیدم .ساکموآروم زمین گذاشتم.صداش کردم کاگامی ...عزیزم من آمدم... کراواتموشل کردم ... یعنی نیست خونه ؟ به طرف اتاق خواب رفتم تاآمدنش کمی استراحت کنم.دراتاق نیمه باز بود .صداهایی ازاتاق بیرون می آمد.ازلای درنگاه کرد... وای خدای لحظه قلبم ایستاد.چندبارچشماموبازوبسته کردم شایدچیزی که می بینم توهم باشه... این کاگامی منه ...این کیه دیگه؟تمام توانم وجمع کردم که نقش برزمین نشم بایدبه چشمام اعتمادکنم؟نمی دونم این همه توانوازکجاآوردم موبایلمو...ا زجیب کتم بیرون آوردم.بایدازاین خیانت ...مدرکی داشته باشم .دوتاآشغال توتخت من دارن چکارمی کنند.مثل کرم به هم می پیچیدن.کارهای ...که من اوناروغیرانسانی می دونستم .دستام ازشدت خشم می لرزیدصورتم داغ شده بود.بایدقوی باشم ...گوشیوتوجیبم گذاشتم ...نعره کشیدم. داریدچه غلطی می کنید. کاگامی و کارن هردوتوتخت خشک شدن ...کارن سریع بلندشدبایه جهش لباسشوبه دست گرفت.. تو...ادرین کی آمدی؟ فریادکشیدم خفه شوکثافت... روبه کاگامی کردم زودازخونه ی من گمشیدتاهردوتونو نکشتم کارن تندی شلوارش وپوشید.بدون اینکه لباس بپوشه پابه فرارگذاشت .نمی خواستم دستامو نجس کنم .کاگامی خیلی خونسردلباس می پوشید.دوست داشتم همونجاسرش وازتنش جداکنم ...اصلا براش مهم نبودکه تواون وضع دیدمش هاااا...چته ...خودت گم شو...من توهرچی توداری شریکم ...پس خودتوجرنده ...فکرکردی تواین چندسال برای چی توروتحمل کردم ؟از شما ایرانی ها بی زارم ...حیفه این همه ثروت مال توباشه ...من نیمی ازدارایهاتو می خوام ...بعدازازدواج منم توهرچی داری شریکم تازه فهمیدم برای پولم کیسه دوخته بود...خیزبرداشتم طرفش یه سیلی محکم خوابوندم توصورتش ...پرت شدتودیوار...ولی از زبان نیفتاد.دادزدم کول خوندی حتی نمی زارم یه دونه لباس ازاین خونه ببری ...حالام گمشوبروبیرون اشغال حیف این همه محبت وعشقی که به پای کثیفت ریختم . طولی نکشیدبه کمک وکیل وفیلمی که ازخیانتش داشتم از هم جداشدیم ...دیگه78 دوست نداشتم تواون کشوربمونم ...برای همینم برگشتم ایران ...به مرزجنون رسیده بودم کارم به روانشناسوداروکشیده بود...وقتی یادبی شرمی وبیحیایش می افتادم دیوانه می شدم هرچی دم دستم بودنی شکستمو پرت می کردم ....خودت دیدی وقتی برگشتم چقدرشکسته شده بودم ...وقتی تو...امید...آقای روانشناس ...اصرارکردیددوباره ازدواج کنم خیلی باخودم کلنجاررفتم ...برای همینم بالاخره تصمیم گرفتم ..بایه دخترکم سنوسال ازدواج کنم ...تازیرنظرخودم تربیت وبزرگ بشه ...وقتی اونوخونه ی آقای کافیین دیدم ...وقتی دیدم پدرومادرنداره فکرکردم گزینه ی خوبیه ...برای همینم عموش تهدیدبه اخراج کردم .خودتکه درجریان همه کار ها بود...اوایل بلبل بلبل زبونیاش منو کلافه می کرد...خوب می دونستم این کارومی کنه که ترسشوازمن پنهان کنه ...می دونستم از تنهابودن بامن هراس داره ....چهره ای معصوم وبی پناهش قلبموبه درمی آورد.لرزش دستش وقتی کنارم بود.ازاینکه همیشه حجاب داشت.خوشم می آمد...اون لحظه به فکرزیبایی خیره کنندش نبودم .می دونستم لباس عروس چقدربرای دختران ایرانی مهمه برای همینم نمی خواستم چیزی کم داشته باشه ...شب اولی که به خونم آوردمش ...ازاینکه بامن تنهاباشه وقرارمن باهاش شب وبه صبح برسونم ...ترسوتوچشماش می دیدم .لرزش دستش لبش همه ی ا ینهارومی دیدم ...اون که نمی دونست قرارنیست کاری باهاش بکنم ...حتی نمی دونست بایدجداازهم بخوابیم ...همه ی این شرموحیاوترسشودوست داشتم .مرینت کجا و اون دخترای خارجی کجا...ازوقتی فهمیدم شبهامی ترسه دراتاقمکوبازمی گذاشتم.خودموبه خواب می زدم تایه هفته ی اول نشسته پشت دراتاقم می خوابید.بعضی شبها دوست داشتم بغلش کنم وببرمش پیش خودم ...ولی می ترسیم ...از خودم ...دوست ندارم معصومیتشوازبین ببرم ...مرینت همونی بدکه من می خواستم .برخلاف همسناش یاخیلی ازدخترای دیگه همیشه حجاب داشت حتی موشوزیرشال بیرون نمی ریخت ... آره نینو من عاشق پاکی ومعصومیت مرینت شدم(ای بمیری که همه رو جون به سر کردی...ولی تو که دوسش داری چرا انقدر بلا سرش میاری در اینده؟) ...وقتی نماز می خونه منو دیونه می کنه ...نمی دونی چادرگلی چقدر بهش میاد ...دلم براش ضعف می ره دوست دارم اینقدرتوبغلم فشارش بدم که باخودم یکی بشه ...می دونی اون رزو که زدمش چقدرخودمولعنو نفرین کردم ...اینقدرازکارم ناراحت بودم که تایه مدت یواشکی نگاش می کردم جلوی آینه لباسشوبالامیزدجای کبودشده ی کمربندو پمادمیزد.قلبم به دردآمددوست داشتم برمو بغلش کنم ولی افسوس جراتشو نداشتم .از این می ترسم که اونم مثل کاگامی بشه ...برای همینم ترجیح می دم دخترباقی بمونه ...همین که درکنارم احساس آرامش می کنم ...وقتی دخترباشه نمیره باکس دیگه ای اینجوری برای همیشه پاک ونجیبه ... ولی ادرین تواشتباه می کنی مرینت مثل کاگامی نیسشت ...اون دخترنجیبیه هیچ وقت بهت خیانت نمی کنه ...اگه براش شوهرواقعی بشی بهتر حفظش می کنی اونم زنه بخصوص اینکه سنش کمه ...نیازبه محبت ونوازش توداره چرا باهاش رابطه برقرارنمی کنی؟ نمی تونم ...به خدانمیتونم ... خوب اون کارونکن حداقل بزارپیشت بخوابه بغلش کن نوازشش کن وبب*وسش...چرابه فکرخودتی هیچ فکرکردی اون دخترچه می کشه ازبچگی پدرومادرشوازدست داده محبتم ندیده چرابایدازمحبت توکه شوهرشی محروم باشه ؟ نمی دونم نینو ...نمی دونم چکارکنم پاشولباساتوبپوش بریم خونه ...سعی کن باهاش بهتربرخوردکنی ...باروشی که توبه کاربردی اون دختروافسرده کردی ...اگه بدونی چه حالی داشت امروز... بعدازاینکه درسکوت به درددلش گوش دادم احساس کردم که حالش بهتر باهم راهی خونه شدیم .

********************

پایان