غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد..... 🥀💔

خوشبختانه مدارس تق و لق شده بود و منم راحت جیم شدم. شروع کردم وسایلمو از اتاق بردم بیرون وماکان و بابارم مجبور کدم

بزرگاشو بیارن بیرون چون گفتم

شما نگفتین وسایلمو هم جابجا نمی کنین گفتنین رنگ نمی کنین.

بعدم شروع کردم به رنگ زدن واقعا کار سختی بود . انگشت شصتم تاول زده بود کمرم درد می کرد می خواستم براي عید

تمومش کنم.

سه روز طول کشید. خدا رو شکر کردم که یه خورده پول بیشتر دادم و همون غلطک و خریدم کارم نصف شده بود.

خلاصه اجازه نمی دادم کسی بیاد تو. ماکان هی چپ و راست می رفت و مسخره می کرد. ولی من از کارم راضی بودم.

تازه یه طرح باحال توي ذهنم بود که به هیچکی نگفته بودم. می دونستم مامان سکته می کنه اگه بفهمه.

بعد از اینکه رنگ سیاه خشک شد یه ظرف رنگ قرمز و که خریده بودم برداشتم و به صورت قطرات رنگ به همه جا پاشیدم بدم

دستم و قرمز کردم و چند جا کف دست و زدم به دیوار کنارشم یه کم رنگ ریختم روي دیوار و اجازه دادم تا پائین سر بخوره.

بعد وایسادم عقب و به شاهکار خودم نگاه کردم.

واي داشتم حض می کردم. می دونستم هیچ کس از این کار من خوشش نمی اد.

مامانم همیشه با این کاراي من مشکل داشت. با لباس پوشیدنم با تیپی که می زدم. کلا بدش می اومد. می گفت مثل آدم نیستم.

دست خودم نبود دوست داشتم. دلم می خواست عکس یه کله اسکلت گنده هم بکشم رو دیوارم ولی چون بلد نبودم می دونستم

خراب میشه. من کلا از اسکلت خوشم میاد. تو اتاقم پره از این خرت و پرتا از جا کلیدي بگیر تا عروسک و اویز.

بعد از اینکه شاهکارم خشک شد اجازه دادم بقیه بیان اتاقمو ببینن.

هنوزم از یاد آوري قیافه مامان خنده ام میگیره. مامان که با دهن باز به در و دیوار نگاه میکرد. اصلا بیچاره نمی دونست چی بگه.

ماکان پوزخند زد و گفت:

به خدا این مریضه

 

بابام سرتکون داد و گفت:

اتاق دختراي مردم پر رنگ صورتی و عروسکاي تدي بره این خانم اومده قبرستون درست کرده.

تازه با این حرف بابا ناراحت که نشدم هیچ یه ایده دیگه زد به کله ام.

اصلا برام مهم نبود اونا خوششون میاد یا نه مهم این بود که خودم دوست داشتم. اتاق مو چیدم و نگاهش کردم. تازه یه کار دیگه

هم تصمیم داشتم انجام بدم ولی دلم نمی خواست مامان اینا چیزي بفهمن.

یه تابلو عبور ممنوع بزرگ درست کردم و زدم به دراتاقم. موقع مدرسه رفتن هم در اتاقمو قفل می کردم. یه حالی می داد که نگو.

بالاخره تصمیم آخر مو هم عملی کردم. یه طناب سفید کلفت خریدم و عین طناب دار گره زده و وصلش کردم وسط سقف اتاق.

خدا می دونه چقدر بدبختی کشیدم. چون مجبور شدم برم روي پله آخر نردبون.

همونجور که پشت در نشسته بودم دوباره به طناب داري که توي اتاقم آویزون بود نگاه کردم و با بدجنسی خندیدم. با اینکه دو

ماهی میشد آویزونش کرده بودم ولی هیچ کس خبر نداشت.

بلند شدم و یه دونه آهنگ متال از اون گوش کر کناش که عاشقش بودم گذاشتم و صداشو بلند کردم و پریدم رو تخت می

دونستم مامان اینا الان دارن حرص می خورن اون پائین. ولی هیچ برام مهم نبود.

امروز قرار بود بعد از مدتها دائی حسین و خانواده اش بیان اینجا آخه اونا توي یه شهر دیگه زندگی می کنن و ما دیر به دیر می

بینمشون.

خلاصه مامان تصمیم گرفت داداششو تحویل بگیره و یه مهمونی حسابی براش راه بندازه.

کل ایل و تبار خودشو بابا رو وعده گرفته که شمام بیان اینجا. منم از صبح عین چی داشتم کار میکردم بس که هیجان داشتم مغزم

هنگ کرده بود و هر چی مامانم می گفت نه نمی گفتم.

تا اینکه بالاخره شب شد و مهمونا یکی کی اومدن.

داداشم یه دوستی داره اسمش ارشیاس اونام امشب اینجا دعوت داشتن چون بابام نمی دونم به چه دلیلی الکی با همه پسر خاله

میشه.

با باباي ارشیا حسابی رفیق فابریک شدن. ارشیا با همه پسرایی که اطرافم دیدم فرق داره. با اینکه مامان خودش همیشه سر و کلهبی حجاب جلو ملت می چرخه به هر دختري که ببینه بی حجابه یه اخمی میکنه انگار هفت پشتش امام زاده بود.

خلاصه یه خصلتاي عجیب غریبی براي خودش داره. همش داره از این آهنگایی که توش چهچه می زنن و بابا بزرگ خدا بیامرز

من عاشقشون بود گوش میده اصلا یه ذره به روز نیست. نه اهل متاله نه راك نه رپ یه بارم برداشت گفت:

اینا اصلا موسیقی نیست. منم گفتم شما گوش نده.

خلاصه بخاطر این ادا بازیاش مغز من یه جورایی به این بند کرده هر کارم میکنم نمی تونم دست بردارم.

هر وقت این اینجا پیداش میشه به طرز خیلی اتفاقی یه بلایی سرش میاد. اوایل کسی متوجه نمیشد کار منه ولی یه بار لو رفتم و

همون شد.

بنده خدا نمی تونه نیاد. چون با داداشم دارن یه شرکت تبلیغاتی راه می ندازن آخه دوتایشون گرافیک خوندن و خیلی هم

ادعاشون میشه. تو دانشگاه هم کلاس بودن. جفتشونم بیست و پنج سالشونه.

خلاصه باباها به اینا یه کمک مالی کردن که این شرکتشون و راه بندازن. حالا من میگم شرکت شما فکر نکین چه خبره. یه دفتر

نقلی که کلا دو تا اتاق داره و جمعا چهارتا کارمند البته با حساب ماکان و ارشیا و یه دونه منشی. وسلام

خلاصه امشب اینا اومدن اینجا منم یه شلوار لی تنگ پوشیده بودم با یه تی شرت مشکی که عکس یه اسکلت روشه و پشتش هم

نوشته هوي متال.

گاهی فکر میکنم مامان با دیدن من تقریبا فشارش می افته. آخه شما مامان منو نمی شناسین. اینقدر لباس و ظاهر براش مهمه که

اگه بگن غذارو ازت بگیرم یا لوازم آرایشت، شک ندارم که میگه غذا.

گاهی فکر میکنم این افراطی بازیهاي مامان من و از اینجور چیزا بیزار کرده. البته نمیگم خوشم نمیاد. ولی دلم نمیخواد. همش

مجبور باشم ناخنامو تو هوا نگه دارم که مبادا لاکشون خش بیافته.

اصلا ادم از کار و زندگی می افته وقتی دنبال این چیزاس. هی اینو با اون ست کن. واي این کفشو نمی تونم با این کیف بردارم و از

این اداها من از هر چی خوشم بیاد می پوشم. البته نه اینکه برام مهم نباشه رنگ لباسم چیه. ولی گیر ندارم رو این چیزا مثل بقیه

دختراي فامیل.

 

براي همین دختراي فامیل زیاد با من جور نیستن. چون با این دیونه بازیهام چند باري گیرشون انداختم. از سوسک و حشره بگیر

که انداختم تو کیفشون تا قاطی کردن رنگاي لاکشون. براي دخترا همه این چیزا فاجعه اس.

بعدم وقتی پیش هم می شینیم اونا همش درباره مد لباس و رنگ مو و تیپ فلان پسر حرف می زنن.

ولی براي من دخترا با پسرا فرق ندارن همه شونو به یه چشم می بینم. براي همین دخترا بم میگن هنوز بچه اي اگه مغزت بالغ

شده بود می فهمیدي این دوتا خیلی با هم فرق دارن.

ولی با پسرا بودن و بیشتر دوست داشتم. چون هم حرفاشون با حال تر بود و هم شوخی هاشون. فقط بدیش این بود که بابا و

ماکان زیاد خوششون نمی امد من با پسر گرم بگیرم.

واقعا خیلی این اداهاشون مسخره اس. من دیگه معنی این غیرتی بازیا رو نمی فهمم. من و مامان با هر تیپ و لباسی که بخوایم

جلو محرم و نامحرم می چرخیم اونوقت تا من با یه پسري زیادي گرم می گیرم می بینم جفتشون لب لوچه شون آویزون شده.

فقط کسرا پسر عموم که دوسال از من بزرگتز بود پایه دیونه بازیام بود و بابا اینام زیاد بش گیر نمی دادن. فکر میکردن بچه اس.

بغضی وقتا مامان فکر مکینه من دلم می خواد پسر باشم ولی من نمی دونم این دوتا چه ربطی به هم داره. من از دختر بودنم خیلی

هم خوشم میاد.

فقط سلیقه ام با دخترایی که اطراف مامان و پر کرده یه کم فرق داره البته می دونم اگه مامان چشماشو باز کنه دو رو برش و یه

نگا بندازه مثل من کم نیستن دخترایی که اسپرت و به لباساي زنونه و این ادا اطوارا ترجیح میدن.

رنگ و این چیزام که سلیقه اي. خوب من سیاه دوس دارم اسکلت دوس دارم. دوس دارم متال گوش بدم. نه سلندیون.

همین جور که داشتم به این چیزا فکر میکردم مغزمم داشت دنبال یه راهی براي گرفتن حال بقیه می گشت. به سقف خیره شده

بودم که یهو رو تخت نشستم و توي کشوي میزم دنبال پاکت کوچیکی که چند وقت پیش قایم کرده بودم گشتم. پاکت سرجاش

بود.

لبم و از خوشی گاز گرفتم. این بهترین تنبیه براي بابا اینا بود. بسته هاي قرص و از پاکت خارج کردم و سرمو به نشونه تائید

تکون دادم و مشغول شدم.

گاهی وقتا البته ماکان بهم میگه سادیسم دارم. بعضی وقتا فکر میکنم راس میگه. تنبیه امشبمم هم بخاطر یکی از همین دویونهبازي ها بود.

کفشاي ارشیا رو با چسب چوب به زمین چسبونده بودم. چون کف خونه ما پارکته.داشتم براي بار چندم چکشون می کردم که

ببینم خشک شده یا نه که ماکان دیده بود و به بابا خبر داده بود. اینقد بدم میاد عین این بچه هاي پیش دبستانی.

همین جور که داشتم قرصا رو دونه دونه از توي بسته اش خارج می کردم یاد دفعه پیش که ارشیا اومده بود اینجا افتادم.

نمک ریخته بودم تو چایی ارشیا و ماکان. سینی چاي و مهربان ریخته بود داشت می آورد که من پریدم و از دستش گرفتم. گفتم

شما خسته این من می برم.

یه نگاه مشکوکی بم کرد و منم لبخند محبت آمیزي زدم و به طرف پذیرائی رفتم. نمکدون و از تو جیب شلوارم در اوردم و نمک

ریختم تو چایی بعدم رفتم تو پذیرائی.

ماکان و ارشیا داشتند حساب کتاب می کردن. موهامو از دو طرف خرگوشی بسته بودم. سینی و گذاشتم جلو ارشیا و گفتم:

آقا ارشیا بفرمائین چایی!

اصلا سرشو بالا نگرفت. لجم میگیره که این کارو میکنه. آرزو به دلم موند یه بار منو مستقیم نگاه کنه. هنوز دو قدم دور نشده بود

که صداي داد و سرفه ماکان و ارشیا بلند شد.

ماکان برگشت و با عصبانیت گفت:

چی ریختی توي اینا.

منم دستامو به زور کردم توي جیباي جلوي شلوار لیم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم:

نمک.

ماکان عصبی فنجان را توي سینی کوبید و گفت:

به خدا تو به روانپزشک احتیاج داري.

زیر چشمی به ارشیا نگاه کردم. هیچ عکس العملی نشون نداد و این بیشتر لج منو در می آورد. به خودم که نمی تونم دروغ بگم.

یه جورایی ازش خوشم میاد. دلم می خواد بم توجه کنه.

اصلا نمی فهمم این حس احمقانه از کجا اومده من تا حالا با هیچ پسري مشکل نداشتم و هیچ کدوم با اون یکی برام فرقی نداشت.