پارت 4 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/02/06 10:35 · خواندن 11 دقیقه

بزن ادامه مطلب

«پارت6»

مرینت بالبخند همراهیش کردم تا از اتاق بیرون رفت یه نگاه به پیر زنی که داشت با اخم منو برانداز میکرد کردمو و با مهربونی گفتم:مادرجون دکتر ادم بهش محرمه!سخت نگیرین سرشو تکون داد و گفت:دکتر محرمه دخترم ولی اینجوری که این اقا داشت براندازت میکرد حتما یه قصدی داره! خندیدم و گفتم:نه مادر جون نگران نباشید خودش از ما بهترون داره! لبشو گزید و گفت:خاک برسرم یعنی زن داره و چشمش دنبال توئه؟ یه نگاه غضب ناک به من کرد و گفت:لا اله الا الله! اینم حرف بود من زدم؟حالا بدتر فکر میکرد من چه جور ادمیم! خندیدم و گفتم:نه مادر جون زن نداره! یه کم فکر کردمو و گفتم:خودش یکی رو دوست داره! چشم غره ای به من رفت و گفت:دختر پاتو از زندگیش بکش بیرون این کارا اخر عاقبت نداره! دیگه بهم برخورد. با حرص گفتم:من کاری به زندگی این اقا ندارم ! فقط داره بهم کمک میکنه! با نفرت نگاهی به من کرد و گفت:بی کس و کاری مگه نه؟این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت! یکی از همین امثال تو زندگی دختر منم ریختن به هم! فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟از خدا بترس دختر برو توبه کن!اه یه زن دیگه دامن گیرت میشه از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض. به مردم تهمت زدن گناهه میدونستین که!اگه نبخشمتون باید جواب پس بدین اونی که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط بهش تهمت ناروا میزنن! با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزی زیر لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه.حالم ازش اینجور ادما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه گفتم:بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن! با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ولی حرفش خیلی عصبیم کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم. با شنیدن چیزی که من گفتم اونم گفت:خدایا توبه! استغفرالله! عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم. هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنی دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست هر چه زودتر ازم دور شه! همون طور که داشت اماده میشد یه چیزایی تو گوش دخترش پچ پچ میکرد . دختره برگشت یه نگاه غضبناکی به من کرد انگار من شوهرشو از راه به در کردم!بعد از این که خونوادگی با نگاهاشون به اندازه کافی منو تحقیر کردن از اتاق رفتن! من موندم و غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد! خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم! هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستارو شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت:داری گریه میکنی خانومی؟ صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم:نه! لبخند مهربونی زد و گفت:اگه مشکلی داری میتونی به من بگی؟! سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:چیزی نیست! یه نگاه به بیرون کردم هوا تاریک بود خدایا من چند ساعت بود داشتم گریه میکردم؟ پوشه کنار تختمو برداشت و همون طور که داشت میخوندش گفت:دلتنگی نکن فردا صبح مرخصی! دلتنگی؟دلتنگ چی؟دلتنگ کی؟دلش خوش بودا!سرمو تکون دادم و گفتم:سعی میکنم! پوشه رو گذاشت کنار تختمو و گفت:چیزی لازم نداری؟ من:نه فقط اگه میشه میخوام برم وضو بگیرم! ـ:خودت میتونی بری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:دیگه کارامو خودم انجام میدم بخیه هام خوب شدن! لبخندی زد و گفت:خب خدا رو شکر! نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. نمازم که تموم شد از جام بلند شدم خواستم برم رو تختم که دیدم مهران ایستاده تو چهارچوب در و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه! لبخند زدم و گفتم:از کی اینجایی؟ صدامو نشنید انگار اینجا نبود! یه نگاه سر تا پاش انداختم مرد ورزیده و قد بلندی بود از هیکلش معلوم بود زیاد ورزش میکنه یه کم زیادی قوی بود. موهاش خرمایی رنگ بود این چند وقتی که دیدمش همیشه موهاشو بالا میزد!صورت کشیده ای هم داشت با چونه مربع شکل که صورتشو مستطیلی کرده بود .لبای صاف بینی قلمی چشمای میشی رنگ با مژه های فر با ابروهای پرپشت حالت دار که جدیت خاصی به چهرش میدادن و پیشونی نسبتا بلند. برای یه مرد قیافش کاملا ایده ال بود . اگه من دختر نمیشدم دوست داشتم پسری با قیافه اون میشدم! خوب که بر اندازش کردم دوباره گفتم:اقا ادرین! اون که هنوز به رو به روش خیره شده بود تازه به خودش اومد و گفت:ا… نمازت تموم شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:تو فکری!؟ اومد جلو و گفت:نه! فقط نماز خوندنو یادم رفته بود! سرمو تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست هر وقت اراده کنی که شروعش کنی خودش میاد تو یادت! لبخندی زد و گفت:شنیدم گریه میکردی؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم:پرستار گفت؟ نشست رو تخت کناری که خالی بود و گفت:اره! بینیمو جمع کردمو و گفتم:نمیدونستم خبر چینی هم جزو وظایفشونه! چینی به ابروش داد و گفت:ناراحتی برم؟! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نه ولی اینجوری عادت میکنم همیشه ببینمتون! خندید و گفت:دلت نمیخواد ببینی؟ من:نه منظورم این نبود! چشماشو بست و باز کرد و گفت:میدونم منظورت چی بود! با دستش زد رو تخت و گفت:این خانومه رفت؟ تازه فراموشش کرده بودم ! اهی کشیدمو و گفتم:اره هر چی دلش خواست گفت و رفت! ـ:چی گفت؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:مهم نیست! _:نکنه واسه حرفای اون گریه کردی؟ من:نه بابا! ادم بعضی وقتا دلش میگیره خب! یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم! گفتم:اگه کار دارین میتونین برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم! این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم! لبخندی زد و گفت:نه بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ولی فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنین! از رک بودن من جا خورد .برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو ببوسه! ولی اون انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود و معذب بوددستی تو موهاش کشید و گفت:اونجوری هم که فکر میکنی نیست! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:به هر حال اصلا به من چه ربطی داره! فقط یه سوال بود! نیشخندی زد و گفت:خوب راحتیا! خندیدم و گفتم:نباشم؟نصف حرفای روزانه پسرا درباره این چیزاس مخصوصا پسرایی به سن من !خب منم با اونا میگردم دیگه وقتی از یه چیزی زیاد حرف زده بشه دیگه عادی میشه!حالا اگه ناراحتی شرمنده من نمیتونم تیریپ عشوه خرکی بیام تظاهر کنم هیچی نمیدونم!چون همون دخترایی هم که حرفشو نمیزنن اندازه من که هیچ بیشتر هم این چیزا رو شنیدن! سرشو تکون دادو گفت فکر کنم تو اشتباهی دختر شدی از اول باید پسر میشدی! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نمیگم از دختر بودنم راضیم ولی ناراضی هم نیستم! خدا بهتر از منو تو میدونه. کفشاشو در اورد و دراز کشید روی تخت . صاف نشستم سر جامو و گفتم:میخوای بمونی اینجا؟ روشو کرد به من ارنجشو تکیه داد به تخت و سرشو گذاشت رو دستش و گفت:اره دیگه اومدم شب بمونم! خندیدم و گفتم:گفتی جایی به جز تختت خوابت نمیبره؟! لبخندی زد و گفت:خب نمیخوابم! روسریم که حسابی اذیتم میکرد دوتا گره زدم تا دوباره شل نشه و گفتم:میدونی که اینجا بیمارستانه!منم همونیم که هنوز نمیدونی دخترم! خندید و گفت:اره میدونم!چرا روسریتو اینجوری میکنی؟ با حرص دستمو کشیدم رو سرم که باعث شد موهام و روسری بریزه به هم گفتم:خب چی کار کنم عادت ندارم! _:خب برش دار پوفی کردمو و گفتم:یه بار خواستم برش دارم پرستار اینقد سرم داد کشید که نگو! _:الان من اینجام پرستارا نمیان اگه میخوای درش بیار! نیشم باز شد با خوشحالی گفتم واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد با یه حرکت روسری رو از سرم کشیدم و پرت کردم اون سر تخت! با تمام احساس گفتم:اخیش …ازادی! از حرفم خندش گرفت . من :چیه خب؟خودت فکر کن صبح تا صب بعد صبم تا صبح یه چیزی گره کنن دور سرت! حوصله ادم تنگ میشه خب دستی کشیدم تو موهامو با انگشتام شونشون کردم. _:اخه من از اول زندگیم روسری سرم نکردم من:فکر کردی من سرم کردم؟خب منم مثه تو! فقط چادر سرم میکنم اونم اونقد میکشم جلو تا خودش پوشیده باشه تازه گره هم نداره! _:راس میگی خب! یه ذره نگاهم کرد و گفت:گوشات بلبلیه!(گوشی که یه کم بزرگه و به سمت بیرون متمایله) دستی کشیدم رو گوشمو و گفتم:خب هر خوشگلی یه عیبی داره خندید و گفت:صد البته! تکیه دادم به بالشتمو و گفتم:راستی تو هیچی از خودت به من نگفتی ! من تموم زنگیمو گفتم! _:خب تو کار بدی کردی ادم برای هر کسی هر چیزی رو نمیگه! راستم میگفت بیخودی جو گیر شده بودم چون یه ذره روی خوش بهم نشون داد هر چی بود براش گفتم! سرموتکون دادم و گفتم:اره خب راست میگی! اونم نیم خیز شد و گفت:شوخی کردم! چی میخوای بدونی؟ من:اگه نمیخوای بگی اشکالی نداره! _:بپرس! با ذوق گفتم:خب از اول بگو دیگه مثه من که از اول گفتم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:اومم زندگی من یکی بود یکی نبود نداره ها!من تک فرزندم مامانم خونه داره و بابام کار خونه دار.از 25 سالگی ازشو جدا شدم و برای خودم خونه گرفتم. همون موقه ها بود با یه پسری به اسم جانی اشنا شدم که تو بیمارستان پرستار بود با ورود اون تو زندگیم پای دخترا هم تو زندگیم باز شد ولی هیچوقت رابطه جدی با کسی نداشتم. یعنی نخواستم که داشته باشم . من:از تعهد میترسی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:وقتی ادم میتونه هر روز یکی رو امتحان کنه چرا باید زندگیشو بذاره پای یه نفر؟! من:به خاطر احساسات به خاطر عشق به خاطر حس پدر شدن شدن!به خاطر این که زندگیت هدف دار میشه! یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:زندگی من هدف داره! بعدم من کلا از درگیر شدن با احساسات بدم میاد . تازه پدر شدن همش مسئولیت و درد سره! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:هیچ حسی بهتر از این نیست که بدونی یه نفر دوستت داره !این که بدونی یه خونوداه هست که تورو تکیه گاه میدونه. بشی قهرمان بزرگ زندگیشون بشی پناهشون. بدونن وقتی تو رو دارن یعنی هر مشکلی رو میشه از سر راه برداشت! اهی کشیدم و گفتم:شاید اگه بابام زنده بود من الان یه خونه داشتم و یه خونواده که نگرانم میشدن به فکرم بودن و دوسم داشتن!حتی حاضر بودم محدودم کنن ولی باشن باشن که سرم داد بکشن بزنن تو گوشم بدونم که براشون مهممم! همون طور که ناباورانه نگاهم میکرد گفت:خب خودت یه خونواده بساز تو تازه اول راهی! میتونی بچه داشته باشی!عشق بورزی یه خونه داشته باشی و یه خونواده خوب! لباسمو با دستم کشیدم جلو و گفتم:خودت بگو کی به یه ادم بیکار بیسواد بی خونه بی ماشین بی خونواده زن میده؟ خندید و گفت:دیوونه! منم خندیدم مثل همیشه که به تمام مشکلاتم میخندم اونا رو میکنم یه شوخی و بهشون میخندم !میخندم تا بتونم زنده بمونم که کمرم خم نشه که کم نیارم

**********

اصبح شده بود . نمیدونستم چقد خوابیدم شب قبل موقع حرف زدن با ادرین خوابم برده بود! از جام بلند شدم ادرین تو اتاق نبود نیم خیز شدم نور قرمز رنگ افتاب از پنجره رو پاهام افتاده بود. کش و قوسی به خودم دادم . از امروز دوباره زندگی معمولی من شروع میشد! همون طور که گردنمو به عقب میکشیدم گفتم:خدایا شکرت! همون موقع ادرین اومد تو! روپوش سفید تنش بود. گفت:صبح به خیر! سرمو تکون دادم و گفتم:صبح به خیر! کی مرخص میشم؟ اومد جلو و گفت:اومدم بخیه هاتو بکشم بعد میبرمت! من:ممنون خودم دیگه میتونم برم!تازه شما الان سرکارین! اومد نشست رو تخت و گفت:مطمئنی خودت میتونی بری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:فقط یه جوری باید لباسای خودمو بپوشمو برم ولی میترسم بهم چیزی بگن لبخندی زد و گفت:اما لباسات خونی بود انداختم دور!میخواستم برم برات لباس بگیرم من:نه نمیخواد!

********

پایان