پارت 17 من یک دخترم

amily · 11:21 1400/03/11

ادامه

«پارت17». ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .از اتاقم اومدم بیرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه! گفتم:از فردا اینجا نبینمت! برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام! لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه! بعد از مطب بیرون اومدم و رفتم خونه! داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود! یعنی این دختر از صبح تا حالا چیزی نخورده؟ رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا! در زدم چند ثانیه بعد در باز شد. مرینت با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام باز کرد. با این که بلاساش دخترونه بود ولی هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج میزد . سرشو تکون داد و گفت:سلام! بدون این که اجازه بگیرم وارد خونه شدم و گفتم:چرا پولا رو…. با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه ده تومنی تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سر گاز دیدم سیب زمینی و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه! گفتم:اینا رو میخوای چی کار کنی؟ چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه! من:همین؟ سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم! من:چرا پولا رو برنداشتی؟ سرشو تکون داد و گفت:لازم نداشتم! من:خیلی لجبازی! نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم! من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم! _:من این همه سال بدون کمک زندگی کردم از این به بعدم میتونم! نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجی رو برام بازی کنی؟! شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون یه دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو ندیده بودم که اینجوری زندگی کرده باشه مثل تمام اون دخترایی که دلم براشون میسوخت اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهایی که گاهی وجدانمو به در می اوردن رو میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار مسئولیتی که بهش میدم شونه خالی کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم! خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد! با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه! پاهاشو دراز کرد رو میز و گفت:من از کی باید کارمو شروع کنم؟مگه نگفتی فردا؟ من:اول باید یه چیزایی رو یادت بدم! لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟ رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن! نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختی باشه! من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم. خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم! من خب اول باید به ظاهرت برسیم! _:حالا قیافه اینقدر مهمه؟ من:معلومه که مهمه! وقی یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعنی همه چیز رو نظم و ترتیب داره انجام میشه! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه! بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی! من:اینجوری که نمیتونی بیای مطب! _:وای شال و روسری! من:اره دیگه! _:نمیشه به عنوان پسر بیام! خندیدم و گفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه! نیشش باز شد و گفت:ولی خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسر کش! بعد بهم چشمک زد و خندید. من:برو یه شال بردار بیار تمیرین کنیم! _:تو بیا تو اتاق اینه هم هست! با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد . هر چیزی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود تو کمدش!از یکی از قفسه ها یه شال ساده ابی بیرون کشید وگفت:این خوبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت در کمدشو تا نصفه باز کرد اینش دقیقا رو به روی من بود! رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشو گره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال من:صبر کن صبر کن! _:چیه؟ من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میکنی شالو! _:خب می افته! من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت می افته؟ شالو از سرش در اورد و گفت:پس چه جوری پا شدم و گفتم:بیا بده من یادت بدم! شالو ازش گرفتم از عوض تا کردم و انداختم رو سرش! همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم کنی؟ من:یعنی چی؟ _:خب اینجوری که من نمیفهمم چی کار میکنی! من:تو اینه ببین یاد میگیری! خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتی! شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر میزنی!بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم! تو اینه دیدم مرینت نیشش باز شد. با اخم گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته! لبشو گزید و تند تند سرشو تکون داد. اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفته تای دو طرفشو باز کردم و انداختم رو شونه هام! مرینت در حالی که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود ولی هنوز داشت لبشو می گزید تا صداش در نیاد. برگشتم سمتش همین که چشم تو چشم شدیم منفجر شد. من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند! مرینت همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد! منم خندم گرفته بود با عشوه گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟ _:خیلی !یه لحظه صبر کن! بعد رفت سمت کیفش و گوشیشو بیرون کشید یه موبایل قدیمی ولی نو بود! ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم! رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوشی و با جدیت گفتم:چی کار میکنی؟ با چشمای خندونش گفت:یه عکس! شالو از سرم انداختم و گفتم:بی جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگیریم! با ناراحتی گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام! نفسمو بیرون دادم و گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتی یا نه! با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد. هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولی خب حداقل یاد گرفته بود. وقتی شال سرش میکرد قیافش دخترونه سر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود. بهم نگاه کرد و گفت:خوبه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتی! در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چی این که اسون بود! من:حالا این یعنی اسون بود؟ چینی به ابروش داد و گفت:من که زود یاد گرفتم . من:بله اونم به چه عذابی! _:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق! خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟»

********

پایان