پارت 18 من یک دخترم

amily · 11:24 1400/03/11

ادامه

«پارت 18» سرشو به علامت منفی تکون داد گفتم:ولی شدی! _:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم. من:اخه کی از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگیره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا میره! لبخند مهربونی زد و گفت:باشه مشکلی نیست! هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولی به هر دلیلی بود بیخیال!اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چی عکس بگیرم و اگر نه منظوری نداشتم. گوشیشو گرفت بالا و گفت:این گوشی البوم عکس منه همه چی توش دارم! با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارایی کردم؟ انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم! نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم! نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت! گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولین عکسشو نشونم داد که از موتورش بود گفت:این روز اولیه که موتور خریدم. سرمو کج کردم و گفتم:اوهوم! نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم. از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!اروم سرمو بهش نزدیک کردم(خیلی خیلی بی جنبه ای). یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالی که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید گفت:ببین ببین اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب رستوران بود به همه شام داد! تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا. مرینت هر عکسی رو که باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده . وقتی دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شالی که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!(مریضی دیگه....خب مثله ادم از اول بزار)وقتی همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگی رو لبش نشست! خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعی نمیخندید. لبشو گزید و گفت:عکس؟ سرمو تکون دادم و گفتم:خودم برو یکی سرت کن! با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشی رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم. سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت:ببینم! یه نگاه به عکس کرد و گفت:عالی شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد! با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری! شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد! زل زدم تو چشماشو گفتم:ولی تو دختری! واقعا یه دختر کاملی! متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب و گفت:خب حالا بی خیال برام بفرستش. عکسو واسش فرستادم. سریع از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم سیب زمینیام پختن یا نه! میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح ساعت 9 اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم. فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولی خودشو کنترل کرد و به روش نیاورد. لبخندی زد و گفت:میخوای بمونی با هم سیب زمینی بخوریم؟ رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چیزا نمیخورم! نمیخواستم ناراحتش کنم ولی نباید چیزی میفهمید! خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشویی و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به صورتم تا حالم اومد سر جاش! تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بی جنبت کنن پسر! مگه تو دختر ندیده ای؟(واقعا خاعک) با خودم گفتم:خب خوشگله! باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی! این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!چیه اصلا دختره زیره میزه لاغر مردنی. با اون موهای کوتاهو پسرونش و گوشای بزرگش(ارواح عمت)! از دستشویی اومدم بیرون!زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!عکسی که گرفته بودیم باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. نمیدونم این امشب خواستنی شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت. بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به سلنا. یکی بایداین حسو حال منو سر جا می اورد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعنی کی میتونست باشه صبح جمعه؟! از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به سلنا گفتم:پاشو یه چیزی بخور! باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که سلنا از جاش بلند شه رفتم سمت در و درو باز کردم. دیدم مربنت با خنده ایستاده دم در! با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا! تازه متوجه شدم لباس تنم نیست! خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و گفت:صبح به خیر! با اخم گفتم:چشاتو درویش کن! خنده ای کرد و گفت:نترس چشمام سیره! یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟فقط یه چیزی اینجوری میخوابی سرما میخوریا. یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چی کار داری؟ اخمی کرد و گفت:واقعا که بی ادبی!واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن! من:باشه بابا! شوخی کردم! با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن! من:چشم! بفرمایید امرتون! _:مگه نمیخواستی بریم مطبو نشونم بدی! من:اخ اخ پاک یادم رفته بود. همون موقع صدای سلنا بلند شد: صبحونه چی میخوری عزیزم؟(دوزار ابروشم به فنا رفت) ای زهر مار تو کی از من نظر میخواستی؟! مرینت لبشو گزید و سرشو انداخت پایین در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم! نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بی دلیل نمیشه اینجوری خوابید! بعد رو کرد به منو گفت:میرم بعدا میام! داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست مرینت منو تو اون وضعیت ببینه ولی رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم. بازوشو گرفتم و گفتم:نه صبر کن الان اماده میشم!میخوای بیا تو! با تعجب نگاهم کرد. رفتم سمت اتاقم. فکر نمیکردم بیاد داخل ولی پر رو تر از این حرفا بود همین که وارد اتاق شدم دیدم گفت:یاالله… خندم گرفت. هیچ چیزش شبیه دخترا نبود. لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون دیدم بیخیال نشسته رو مبل! رفتم سمت اشپزخونه. سلنا گفت:این دختره کیه؟ من:همسایمه! _:اوف چه پر رو! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتی رفتم درو ببند و برو! _:باشه! یه لقمه کره عسل خوردم و گفتم:بیا بریم مرینت! از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به سلنا کرد بعد رو کرد به منو با تاسف اه کشید و گفت:بریم! بعد راه افتاد سمت خروجی همون طور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید از یه دختر 18 ساله پر رو خجالت بکشم دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم. بدون این که نگاهم کنه گفت:نمیخواستی برسونیش خونش؟ اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خیر خودش میره! فرو رفت تو صندلی و گفت:خب چرا میزنی فقط سوال کردم! من:نباید سوال کنی! هیچی نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ولی دلم میخواست یه چیزی بگه!اینجوری حس بدی داشتم. ماشینو روشن کردم و گفتم:تو یه دختری نباید اینجوری با این مسائل برخورد کنی اینو بفهم! با تعجب نگاهم کرد. همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشی! یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم بادشو خالی کرد باز هیچی نگفت! این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه

********

پایان