پارت 32 رمان From hatred to love

amily amily amily · 1400/08/05 18:52 · خواندن 5 دقیقه

سلم

مدنم مخاین منو بکشین

مخصوصا که یه رمان الان تموم کردم یه عالمه غمگین و دلم میخواد این رمانم همو قد غمگین باشه

سخن😂نمد چر نمخام دست از سر دیالوگه بردرم😂

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این داستان حرام دزدی

خو بزنید ایدامه😂

(پارت سی و دوم )

با اندوه به الیا نگاه کردم

گفت:حالا میخوای چی کار کنی مرینت

-ااااه....نمیدونم الیا

طلاقم که نمیده

چون کلا توی خانوادمون رسم نیست مرد و زنی بعد از مراسم عروسی طلاق بگیرن

الیا با تعجب گفت:چییی...مگه میشه...ولی من خودم فهمیدم ادرین از زن قبلیش..

-اره چون هنوز عروسی نکرده بودن...تازشم...بخوامم نمیتونم طلاق بگیرم...چون من زنم و کسی به یه زن بیوه جز هرزه جوره دیگه ای نگاه نمیکنن

با غم نگام کرد بعد با خرص گفت:همش تخسیره اون دخترس که اومد زندگیت و بگند کشید...همش تخسیر ادرینه که تورو زن کرد مرتیکه ی هوس باز...همش تخسیر عمو و زن عموته که تو رو بزور برای ادرین گرفتن...

خواست ادامه بده که حرفش و قطع کردم

-بسه الیا ...تخسیر اونا نیس...تخسیر منه که زنده موندم و دارم نفس میکشم

الیا:چی میگی مری...

-الیا...من نباید به دنیا میومدم...شاید اگه من نبودم..ادرین بدون هیچ مانعی با همسرش بود با یه زندگیه عاشقانه...پدر و مادرش پدربزرگ و مادربزرگ شده بودن...اما حالا...جز درد و رنج باعث شادبه هیچ کس نیستم

دستمالی جلوم گرفت

تازه متوجه شدم صورتم خیسه

از وقتی که شده بودم عروس این خانواده

قطره های اشکم خودشون میومدن و دست من نبود

پوزخندی زدم

هه

یادم با دردا و کتک پدرم باز هم هق هقم کل اتاق و پر میکرد

اخ ادرین

تو منو نابود کردی

*********

بر گشتم سمت چراغ

بوقی زد 

نترسیدم

منتظر مرگ بودم

مرگی که دلم میخواست بدون خودکشی باشه

همه چیز برام روی صحنه اهسته بود

ماشین اروم نزدیکم میشد بهم برخورد کرد

روی زمین افتادم و دیگه هیچ چیز جز بوی عطر اشنایی حس نکردم

(حال کردید از این به بعد اول بدبختیای مرینته😈😂)

چشمام و با سختی باز کردم

بدنم درد میکرد

ادرین کنارم بود با دیدن چشمای بازم خواست چیزی یگه که در باز شد و خانم دکتر وارد شد:خب عزیزم حالت خوبه...فقط

-فقط چی خانم دکتر...قراره بمیرم نه

انچنان با شوق گفتم که دکتره چپ چپ نگام کرد و گفت:راسیتش نمیخواستم بگم ولی.

ادرین:ولی چی خانم دکتر؟

خانم دکتر:خانمتون دیگه هیچ وقت نمیتونن بچه دار بشن

(بفرمایید کیف کردینننن من چقده شیطان شدم نه😂 )

*قبل از اون روزی که گابریل بداخلاق بشه از زبون گابریل*

-املی خودت خوب میدونی...من مرینت فقط واسه ی اینکه ادرینو جمع کنه نگرفتم...واسه ی اینکه وارثمم به دنیا بیاره...یک پسر...

املی با غم عظیمی گفت:بله میدونم رسمه که عروس برامون باید پسر بیاره...ولی چی کار کنیم وقتی ادرین با اون یکی کرده و اونو حامله کرده

دستی به ته ریشم کشیدم:اوممم...پس باید سعی کنیم تا مدتی طرف دختره رو بگیریم

املی:اما اون دختره از راه هرزگی...

گابریل:نگران نباش...با اون کاری ندارم...اون یه مهره ی سوخته اس...ولی این مهره ی سوخته رو دست کم نگیر...میتونیم باهاش مرینت و کیش و مات کنیم و بعد از شرش خلاص شیم

امیلی با کینه ای که از سابین داشت با نفرت گفت:با اینکه دلم نمیخواست گناه سابین و پای مرینت بشونم ولی منم کمکت میکنم...فقط بعد وارث از کجا بیاریم و اینکه طلاق توی خانواده ی ما رسم نیست

لبخند خبیثی زدم:راستش نقشه ی من اینه که سعی کنیم مارینت و از طریق جولیا بیرون کنیم و بعد خود جولیا رو و بعد یک دختر با انتخاب خودم براش میگیرم که اللخصوص پسر زا باشه

پشت پنجره ایستادم و با همون لبخند ادامه دادم:و بعد اگه مارینت کنار نیومد و موند اونقدر عذابش میدیم که یا خودش بزاره بره یا کاری میکنم ادرین خودش طلاقش بده

قهقه ی شیطانی ای سر دادم.

املی با من خندید و به نقشه ی بی نقصم فکر کردم

(هار هار هار فک مکردین بهم برسن و پارتای اخر باشه نه؟خو نه هنو نقشه ها درم😂✌)

*مارینت*

تو گوشه ی اتاق تو خودم جمع شده بودم و به دعوا هاشون که واضح میومد گوش دادم

ادرین:یهنی چییی؟من نمیفهمم...یه زن دارم...یه نامزد بعد برم دوباره زن بگیرممممم

زن بگیره ؟

وای نه 

لابد میخوان هر روز من و هزار بار بکشن

سرم و به دیوار تکون دلدم

ای واااای 

من همینجوری با اینکه زن اولم و جولیا فقط نامزدشه 

توروی منه 

واویلا زن بگیره

وای خدای من

اصلا دلم نمیخواد شب زفاف دختره من پشت دره اتاق باشم(اهم اهم در اخر اگه درموردش سوالی بود بپرسید فرزندان )

به بقیه ی حرفاشون گوش سپردم

گابریل:ببین ادرین..خودت خوب میدونی من وارث میخوام...ز

مرینتم که اجاقش کوره(کاملا حرفش چرته...اجاقش کوره ینی کسی که نمتنه پسر بدنیا بیاره و دخترزاس اما مرینت کلا نمیتونه بچه دار شه )

جولیا هم که دی این ای میگه بچه ی تو نیست و هرزس

پس باید زن بگیرییی و هردوشون و بندازی بیرون

البته با موندن مرینت حرفی نیس اما جولیا باید بره

قشنگ صدای هق هق جولیا رو میشنیدم

حس خیلی بدیه که بهت انگ هرزگی بزنن

هه

منم که 

به قول خوده بی سوادشون که مثلا پزشکن اجاقم کوره

املی:پسرم به خرف پدرت گوش بده

چی

واقعا از امیلی جون توقع نداشتم

این خیلی نامردیه

اخه چرا باید همه ی اتفاقات بد درست تو نقطه ای برام بیوفته که ادربن داشت باهام خوب میشد

*چند لحظه قبل از تصادف مارینت از زبون خودش*

زن عمو و عمو خواب بودن

ساعت سه ی نصف شب بود و من دلم بدجوری شور میزد

ادرین هنوز نیومده بود

چی کار کنم یعنی

به سمت کیفم رفتم

لباسم و پوشیدم و خارج شدم 

ادرس خونه ی ادرین که حکم شب روشناییاش و داشت رفتم

شاید پارتی گرفته

تند تند پله ها رو بالا رفتم

در زدم

جوابی نیومد

محکم لقد زدم

در باز شد سر و صدایی نمیکمد

زنی جلوم ایستاد

چخبرته خانم خوابن ملت

اشک توی چشمام بسته شد

ادرین با بالا تنه ی برهنه جلوی در اومد:کیه عسل

من و که دید متعجب شد 

بدو بدو به سمت پله ها دویدم

پشت سرم میومد و صدام میزد

دویدم وسط خیابون صدای بوق ماشینی اومد

(باقی رم که میدونید )

******

پایان

این پارت بسی طولانی

نظرررر

بای