پارت 5🌺سوگلی ارباب🌺

amily amily amily · 1400/09/28 19:29 · خواندن 5 دقیقه

های

خوفینننن

این پارت بسیییی زیفا😂

کپی نیست و خودم این رمان و نوشتم

کپی حرااااااام است و حرام

بدو ادام😂😂

(پارت پنجم )

با ترس توی خودم جمع شدم 

ادرین نشسته بود کنارم روی تشک پشمی ای که مامانم واسه ی جهاز خواهر بزرگم دوخت

ولی چون من زودتر عروس شدم گذاشت توی اتاق حجلمون

خدا جونم

خواهش میکنم دخترونگی هام و نگیره

تمنا میکنم

من تنها چیزی که از دنیا دارم همینه و بس

بلند شد

در و قفل کرد

نفسم رفت

کرواتشو شل کرد(عررر سکانس هایی بسیییی زیفا که قلبتون تو حلقتون میزنه😂 )

از پشت شنل کامل میدیدم چیکار میکنه

به سمتم اومد 

خونسرددد

ولی عصب غرید:دامنتو بکش بالا

اب دهنم و به سختی قورت دادم

حرکتی نکردم که خودشو دامنم و بالا کشید 

از خجالت داشتم میمیردم

ماتش برد

حق داره

با خودش میگه این همون دختره ی پر پشمه که یک دونه مو دیگه نیست و پوست سفیدش معلومه

ولی دوباره اخماش تو هم رفت

تو یک حرکت چاقویی رو در اورد و یکم از پام و برید

دردش طاقت فرسا بود 

اونقدر که جیغ بلندی زدم و پشت سر جیغم همه ی زنای پشت در کل کشیدن

حتما فکر کردن کارمو ساخته

با ترس و درد نگاهش کردم

که انگار از پشت شنل نگامو شناخت 

پوزخندی زد و گفت:چیه نکنه فکر کردی دلم به دختره گدایی مثله تو راضی میشه

من دیگه به زن و رابطه ی جنسی علاقه ای ندارم

تو که دیگه یک دختر زشت و کریه بیشتر نیست و معلوم نیست پشت اون شنلت چه موجود ترسناکی ثایمه!

دستمالی روی خونم کشید رفت و به زن های پشت در داد و دوباره در و بست

بعدش رفت لباساشو تو حموم عوض کرد و اومد و روی تشک پشت به من دراز کشید

نمیدونم چرا ولی بغضم گرفت

خودم میخواستم بهم دست نزنه

ولی از اینکه انقدر بدبختم که شب اول عروسی عوض عشقبازی با شوهری که ارزو داشتم حالا اون اینطوری وحشیانه برخورد میکرد

کنار پنجره ی روی زمین نشستم 

سرم و به دیوار تکون دادم و به ماه نگاه کردم

بازم بغضم گرفت

چرا که انقدررر برای شوهرم بی ارزشم که حتی حاضر نیست نگام کنه

حاضر نیست شنلو بزنه کنار

فکر میکنه خیلی ترسناکم

اشکام دونه دونه بی صدا ریخت

همیشه همین بود

کتک میخوردم

زندانی میشدم

گشنگی میکشیدم تشنگی میکشیدم

اخرشم هق هقام توی دلم برای خودم بود

انقدر خودخوری کردم که نفهمیدم کی خوابم برد

****

به بیرون نگاه میکردم

صبح زود بیدارم کردن تا وسایلمو جمع کنم و حالام تو ماشین در راه عمارت ارباب بودیم

صورتم رو به پنجره بود

اشکام بازم چکید

یاد حرفای صبحش افتادم که هنوز زیر شنل بودم گفت"ماسک بزن نمیخوام چهرتو ببینم...از این به بعدم صورتتو ببینم خودم میکشمت"

جلوی دری متوقف شد

ارباب:پیاده شو

بی حرف از ماشین بیرون اومدم

چمدونم

تنها چیزی که برام از این به بعد بود

وارد شدیم

که ارباب بلند داد زد:مش رحمت...مش رحمتتت

پیر مردی کمی لاغری با کلاه نمدی اومد:سلام اقا...سلام خانم کوچیک...بله اقا کارم داشتید؟

ارباب گفت:ماشین بیار تو

پیر مردی که حالا فهمیدم اسمش مش رحمته چشمی گفت و رفت تا ماشین و بیاره تو

ماهم وارد خونه شدیم

یک راست منو به سمت اتاقی برد و گفت:اینجا اتاقته

خودتم میدکنی قوانین چیه...تو حق نداری به همسرای دیگه ی من توحینی کنی...فهمیدی؟

-بله

ارباب:خوبه

و رفت وارد اتاق شدم

یک لباس و دامن سر هم مشکینخی چسب تا پایین پام پوشیدم

استین داشت و تا زیر چونم میومد

کاملا پوشیده بود 

با اینکه نا محرم تو این خونه نبود

موهام و باز گذاشتم

از اتاق خارج شدم

همیشه لباسام ساده بود

ولی سعی میکردم سنگین باشه و خودمم سنگین رفتار کنم 

وارد سالن شدم

که دیدم یک خانم با لباس جیگری و باز بازه مزخرف و صورتی جیغ نشسته

یقه باز

استین حلقه

دامنشم تا بالای زانو و شاید به زور تا زیر باسنش میومد

کنارش برعکس یک خانم سنگین با لباس ابی نفتی نشسته بود

سمتشون رفتم و با لبخند سلام کردم

اون دختره که لباسش باز بود نگاهی بهم کرد و رو برگردوند

ولی اون خانمه که لباسش سنگین بود بلند شد و با هام دست داد:سلام...من حیاتم همسر اول خان زاده...و تو؟

دستشو گرفتم:کنیز شما مارینت

لبخندی از سر رضایت زد 

بهش میخورد ترکی باشه

فکر کنم درستم بود چون اسمشم ترکی بود

به اون دختره نگاه کرد و گفت:این خانم...همسر دوم ارباب و خواهر من ایزابلاس

نگاش کردم

زمین تا اسمون با حیات خانم فرق داشت

اسمش...لباساش...چهرش...همه چیزش

حیات خانم که تعجبم و دید گفت:میدونم به چی فکر میکنی...من مادرم ترک بود ولی ایزابلا مادرش انگلیسی

دوزاریم افتاد

یعنی باباشم خانی خان زاده ای چیزی بوده

با اونم احوال پرسی کردم

ولی معلوم بود اصلاااا دل خوشی ازم نداره

چون همش چش غره میرفت و پشت چشم نازک میکرد و پوزخندایی که بی شباهت با نیشخند نبودن میزد

ولی بر عکس همسر اول خان زاده یا همون ارباب خیلی خونگزم تر یه نظر میرسید

و برعکس حرفای پشتش ادم بدی نبود

توی اون لحظه فقط به یک چیز فکر کردم:زیاد بدم نشد که با حیات خانم اشنا شدم "اما نمیدونستم چه اتفاقی در اینده ی نزدیکم منتظرمه"

*****

پایان

طولانییییییی

پنج هزار کاراکتر از ده هزار کارکتر

یعنی نصفه ادامه مطلب پر سد😂

خستیدم باو

دستم درد گرف

خب بسه😂✋

نظر و پسند کم بینم یا نبینم هیچی دیگع

فیلا بابای❤