پارت 28 دختر زجر دیده ی من
ادامه مطلب
«پارت 28»
از حیاط وارد پارکینگ بزرگی شدیم وااااای خدا چه ماشینایی.....تمام مدت ادرین ساکت بود.ماشین کنار ماشینای دیگه پارک شد...از ماشین پیاده شد امد و در و برام باز کرد...با لحن مهربانی گفت: - بسه دیگه کور شدی...از بس گریه کردی.(این لحنه مهربانانشه عصبانیش چیه دیگه؟!) زیر بازومو گرفت...از ترس خودمو جمع کردم...لبام میلرزید به چشمای خیسم خیره شد... - نترس کاریت ندارم بیا پایین ... مف مف کردم خواستم برم پایین که پایین لباسم گیر کزد زیر پام نزدیک بود کله پاشم صاف اقتادم تو بغله اقا گرگه...(اقا ادرین دیگه انقدرا هم ترسناک نیست که دندونای تیز و پوست سیاه داشته باشه که بشه گرگ)ادرین دستاشو دوره کمرم حلقه کرد(بیا میبینه میترسه ها ولی کخ داره از عمد این کار و میکنه)منو اورد پایین بدون اینکه نگام کنه...(مرین مادر عزیزم فدات شم تو نگاه کردنای ادرینو میشماری؟د اخه چرا؟)وایی خدا چقدر بهش چسبیدم(ملت زن دارن این ادرینم زن داره البته زن که نیست دیوونست)اب دهنم و قورت دادم و ازش جدا شدم...ازم جدا شد و جلو به راه افتاد... تازه متوجه لباساش شدم(خسته نباشی...دنیا رو زلزله نابود کنه اینو لالایی خواب میبره)کت و شلوار مشکی بلوز سفید و کراوات مشکی موهاشو زده بود بالا...(شما مدله موهای خوده ادرینو فرض بکنید)خداییش عجب جیگری شده بود...(اقا داری تخته گاز میریا)با قدم های کوتاه دنبالش به راه افتادم.وارد اسانسور شدیم.مگه این خونه چند طبقست؟ یک گوشه وایستادم سر به زیر...خیلی زود رسیدیم.در ورودیو باز کرد نور کمی از خونه رو روشن کرده بود.کلید برق و زد.همه جا روشن شد. وااااای خدااااا...یکی فکمو جع کنه...(کفگیر من کووو؟)برای یه لحظه همه ی غمهام یادم رفت با دهن باز اطراف و دید زدم...یه سالن بزرگ پرده های شیک و هم ست مبلهای سلطنتی که طلایی بود...اشپزخانه ی بزرگ با کابینتهای سفید....(خوردی خونه رو)تمام خونه با چیزهای لوکس و گران قیمت اراسته شده بود.من چی میتونستم جهاز با خودم بیارمکه لیاقت این خونه رو داشته باشه....؟ متوجه شدم کسیو صدا میکنه... - برفین....برفین...عزیزم کجایی...؟بیاببینمت... خدای من کیو صدا میکنه؟نکنه زنشو هنوز داره که من براش عادیم؟ تو فکر بودم که یک گلوله ی سفید بدو امد طرفمون...کمی دقت کردم...یه سگ پشمالوی خیلی کوچولو بود.ادرین دستشو رو موهاش کشید و گفت: - برفین این خاونم و ببین از امروز هم خونه ی جدید ماست باید باهاش دوست باشی... سگ و گرفت طرفم یه قدم رفتم عقب... - نه نیارش جلو گازم میگیره... ادرین سگشو برد عقب غش غش خندید...لامصب...چه قشنگ میخنده...(اقا زشته به خدا...از یک طرف میگی لولوعه گرگه منو میخوره از یک طرف...استغفرالله) - نترس کاریت نداره بزار باهات اشنا بشه.. تا سگ و گذاشت زمین پارس کنان امد طرفم از ترسم دویدم پشت ادرین ئور ادرین میچرخیدم و اونم دنبالم میکرد...ادرین انگار سرگرمی پیدا کرده میخندید...با التماس و جیغ جیغ گفتم: - تورو خدا بگو بره ... با خنده برفین و صدا کرد ... - برفین بسه دیگه برو بخواب...(هرهر من میدونم چه دردی داره سگ دنبالت کنه) برفین سر جاش ایستاد کمی به من نگاه کرد از من دور شد...(سگ و ببین صاحب وببین...سگشم مثله خودش مرض داره)دور شدن و برفین و نگاه میکردم که دستی روی شونم نشست...ناخواسته با صدای خفیفی...گفتم: - ویییییی ادرین بود. - چییییه...میخوام کتمو بردارم به جای اینکه اینجا وایسی بیا خونه رو نشونت بدم. کتشو برداشت منم دنبالش راه افتادم...دستاشو به دو طرف باز کرد... - اینجا پزیراییه...اونجام اشپزخانه...این دو اتاقکه که میبینی اتاق مهمانه...اونجاهم که حمام و سرویس بهداشتی....
*******
پایام