💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 23
آری، تو عشق بودی
این را از رفتنت فهمیدم
وگرنه این شهر هرگز
این چنین سرسنگین نبود ):
♡ مرینت ♡
صدام میلرزید
ــ ا..جی..مروا..رید...اینجا چیکار میکنی؟
زد زیر گریه
مروارید: ببین این عوضیا چیکارت کردن
ــ فدای یه تار موت
آدرین با غم اندوه نگام کرد
یهو وحشت زده به بقیه نگاه کردم
ـــ رها کجاست؟
مروارید: رها رو گرفتن
برق از سرم پرید...
ــ مروارید این دستای من و باز کن
باز کرد
سریع با قدمای لرزون رفتم سمت در
محک به در زدم باز نشد
آدرین: چیکار میکنی
ــ واقعا نمیبینی...رها رو گرفتن
یهو در باز شد سریع رفتم پایین
با تمام توانم فریاد زدم: رهااااااااااااااا
لایلا: هوی مگ سر در اوردی داد میزنی
آدرین با تعجب به رو به رو نگاه کرد....لابد باورش نمیشه عشقش اینجا باشه
ادرین: پس کار تو عوضی بوده
لایلا خنده ای کرد و گفت:آره خب کهـ چی عزیزم...چند روز دیگ عروسی مونه هاااا
با ناراحتی بهش زل زدم...که نگام کرد و گفت
لایلا: اخ ناراحت شدی گلم....ادرین بهش نگفتی...اشکالی نداره در عوض من بهش همه چی و گفتم