اینم پارته اخر از این داستان که امروز دادم

برو ادامه

از زبون مرینت🤩

چشمامو باز کردم یک جای عجیبی بودم گفتم:اینجا کجاست؟بعد با اتفاقاتی که یادم اومد اشک تو چشام جمع شد که یک پیرمرده قدبلند گفت:اینجا دنیایی بینه بهشت و جهنمه چشام صد تاشد چقدر صاحبه صدا اشنا بود.اومد و گفت:اره دخترم  من استاد چنگ هستم همونی که اون شب رویه بالکن دیدی.

من:چی؟من این دنیا چی کار میکنم ؟اینجا کجاست؟

استاد چنگ: تو مردی در دنیای مرده ها هستی ولی باید برگردی به دنیای خودت برای همین اوردمت اینجا

من:چی؟نه تو رو خدا من میخوام همین جابمونم نمی خوام به اون دنیا برگردم

استاد چنگ:اما باید برگردی و عشق رو تجربه کنی باید برگردی و جادوت رو در اختیاره همه بزاری بعد یک وردی خوند و من با یک لباس خوشگل از یک مهمونی سر در اوردم.وای منظورش از جادو چی بود؟یعنی چی؟من چرا اینجام؟اینجا کجاست؟ که الیا رو دیدم رفتم برم پیشش که..................

از زبون ادرین🍍(خدایا اناناس😂)

ببخشید یک لحظه کات خو بقیش

حوصلم سر رفته بود رفتم چیزی بخورم که دیدم مرینت اونجاست رفتم پیشش اما پاش پیچ خورد(پاش پیجچ خورد و لوکا گرفتش😂حتما همتون الان میگین:اره بخند ولی بعد از داستان اون پشت وایستا کارت داریم شوخی کردم بابا برو بقیه)که رفتنم و گرفتمش با اینکه اون با تعجب نگام میکرد من تو اسمونا بود بعدش................

***************

پایان الی جون ببخشید

بای