Cat noir and me : p7

Lady Dragon Lady Dragon Lady Dragon · 1399/10/23 07:56 ·

سلام بی مقدمه من از همه معذرت می خوام که اصلا پارت نداده بودم.

خب خیلی امتحان داشتم و تازه دیروز امتحانام تمومید. 

وحالا هم پارت دادم که خیلی پارت بلندیه 

برای همین نصفش رو اینجا می گذارم

خلاصه ی پارت قبل:کت نوآر و لیدی باگ کریتور یا همون ایجاد کننده رو شکست دادند و مرینت به خونه برگشت.تیکی صبح می خواست مرینت رو بیدار کنه که یکدفعه مرینت از جاش پرید و گفت:باید برم معبد...

*********

تیکی👈🏻از حرفش تعجب کردم.

پرسیدم:حالت خوبه مرینت؟

مرینت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:آره آره خوبم.باز هم خواب عجیب دیدم که کسی بهم می گفت باید به معبد برم.

گفتم:معلومه،نگهبان ها می تونن از طریق ذهن با هم ارتباط برقرار کنن.

مرینت گفت:پس منظورش از اینکه«وقتش برسه بهت خبر میدم»این بود.اما،اما من که نمی تونم مدرسه نرم.تازه،پدر و مادرم هم می فهمند که من نیستم.

_ باید بهونه ای جور کنی.

+اما کار سختیه.من بهونه جور کن خوبی نیستم.صبر کن،اگه من...

مرینت👈🏻یکدفعه چیزی به ذهنم رسید گفتم:اگه پدر و مادرم فکر کنن من مدرسه ام چی؟ از اون طرف هم به آلیا میگم که به خانم بگه من مریض شدم و مدرسه نمیام.

_اگه آلیا بخواد بیاد دیدنت چی؟

+خب بهش می گم بیماریم خیلی بده و مسریه.

_بیماری بد و مسری که یه روزه خوب میشه؟

+تیکی خب میگی چیکار کنم.بهونه ی دیگه سراغ داری؟

_در حال حاضر نه. بلند شدم و گفتم:پس همین رو عملی می کنیم.

لباسم رو پوشیدم و طبقه ی پایین رفتم تاصبحونه بخورم.

طبق نقش قبلی گفتم:ام...مامان،من امروز شاید یکم دیر بیام.مثلا شب میرسم.

مامانم با تعجب پرسید:تا شب!😮 مگه می خوای چیکار کنی.

به میز نگاه کردم:خب با آلیا میخوایم،میخوایم...

چیزی به ذهنم نرسید.

_نگفتی با آلیا میخواین چیکار کنین؟

یکدفعه ای گفتم:موزه.هه.میخوایم بریم موزه تا،تا درباره ی فرعون تحقیق کنیم. و لبخندی کاملا غیر طبیعی زدم.

مادرم با تعجب من را نگاه کرد و سر کارش برگشت:خب باشه.سعی کن زود بیای.

خوشحال از اینکه باور کرد گفتم:باشه.خداحافظ.

بلند شدم و بیرون رفتم.داخل یک کوچه رسیدم و تیکی بیرون آمد. گوشیم رو برداشتم و به آلیا زنگ زدم.

+سلام آل.

_سلام مرینت.چطوری.

+ام،من،اوهو اوهو(مثلا سرفه)من حالم خیلی بده.یه بیماری خیلی بد گرفتم.

_اوه خدای من.الان چطوری؟

+الان؟الان آره خوبم ولی اوهو اوهو.امروز نیا خونمون فقط....

_آره باشه به خانم میگم که امروز نمیای.خدافظ دختر.

+ خداحافظ آلیا.

به تیکی گفتم:امیدوارم این قضیه لو نره. استاد از من خواسته بود که جعبه ی میراکلس ها رو با خودم بیارم.عینک را از جعبه ی داخل کیفم برداشتم و به چشمم زدم.کوامی اسب از عینک بیرون آمد و بلند داد زد:وای آخجون آخجون آخجوووون.میریم معبد.حدود ۲۵۶ ساله که اونجا رو ندیدم.

گفتم:کارکی،اونجا چجور جاییه؟

_خب،مثل معبد های دیگه.کسایی توی معبد میرن که بخوان برای نگهبان شدن آموزش ببینن.

گفتم:پس بهتره هر چه زودتر بریم اونجا.کارکی،نعل ها را به سم بکوب.

بقیه در ادامه مطلب