Cat noir and me : p7
سلام بی مقدمه من از همه معذرت می خوام که اصلا پارت نداده بودم.
خب خیلی امتحان داشتم و تازه دیروز امتحانام تمومید.
وحالا هم پارت دادم که خیلی پارت بلندیه
برای همین نصفش رو اینجا می گذارم
خلاصه ی پارت قبل:کت نوآر و لیدی باگ کریتور یا همون ایجاد کننده رو شکست دادند و مرینت به خونه برگشت.تیکی صبح می خواست مرینت رو بیدار کنه که یکدفعه مرینت از جاش پرید و گفت:باید برم معبد...
*********
تیکی👈🏻از حرفش تعجب کردم.
پرسیدم:حالت خوبه مرینت؟
مرینت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:آره آره خوبم.باز هم خواب عجیب دیدم که کسی بهم می گفت باید به معبد برم.
گفتم:معلومه،نگهبان ها می تونن از طریق ذهن با هم ارتباط برقرار کنن.
مرینت گفت:پس منظورش از اینکه«وقتش برسه بهت خبر میدم»این بود.اما،اما من که نمی تونم مدرسه نرم.تازه،پدر و مادرم هم می فهمند که من نیستم.
_ باید بهونه ای جور کنی.
+اما کار سختیه.من بهونه جور کن خوبی نیستم.صبر کن،اگه من...
مرینت👈🏻یکدفعه چیزی به ذهنم رسید گفتم:اگه پدر و مادرم فکر کنن من مدرسه ام چی؟ از اون طرف هم به آلیا میگم که به خانم بگه من مریض شدم و مدرسه نمیام.
_اگه آلیا بخواد بیاد دیدنت چی؟
+خب بهش می گم بیماریم خیلی بده و مسریه.
_بیماری بد و مسری که یه روزه خوب میشه؟
+تیکی خب میگی چیکار کنم.بهونه ی دیگه سراغ داری؟
_در حال حاضر نه. بلند شدم و گفتم:پس همین رو عملی می کنیم.
لباسم رو پوشیدم و طبقه ی پایین رفتم تاصبحونه بخورم.
طبق نقش قبلی گفتم:ام...مامان،من امروز شاید یکم دیر بیام.مثلا شب میرسم.
مامانم با تعجب پرسید:تا شب!😮 مگه می خوای چیکار کنی.
به میز نگاه کردم:خب با آلیا میخوایم،میخوایم...
چیزی به ذهنم نرسید.
_نگفتی با آلیا میخواین چیکار کنین؟
یکدفعه ای گفتم:موزه.هه.میخوایم بریم موزه تا،تا درباره ی فرعون تحقیق کنیم. و لبخندی کاملا غیر طبیعی زدم.
مادرم با تعجب من را نگاه کرد و سر کارش برگشت:خب باشه.سعی کن زود بیای.
خوشحال از اینکه باور کرد گفتم:باشه.خداحافظ.
بلند شدم و بیرون رفتم.داخل یک کوچه رسیدم و تیکی بیرون آمد. گوشیم رو برداشتم و به آلیا زنگ زدم.
+سلام آل.
_سلام مرینت.چطوری.
+ام،من،اوهو اوهو(مثلا سرفه)من حالم خیلی بده.یه بیماری خیلی بد گرفتم.
_اوه خدای من.الان چطوری؟
+الان؟الان آره خوبم ولی اوهو اوهو.امروز نیا خونمون فقط....
_آره باشه به خانم میگم که امروز نمیای.خدافظ دختر.
+ خداحافظ آلیا.
به تیکی گفتم:امیدوارم این قضیه لو نره. استاد از من خواسته بود که جعبه ی میراکلس ها رو با خودم بیارم.عینک را از جعبه ی داخل کیفم برداشتم و به چشمم زدم.کوامی اسب از عینک بیرون آمد و بلند داد زد:وای آخجون آخجون آخجوووون.میریم معبد.حدود ۲۵۶ ساله که اونجا رو ندیدم.
گفتم:کارکی،اونجا چجور جاییه؟
_خب،مثل معبد های دیگه.کسایی توی معبد میرن که بخوان برای نگهبان شدن آموزش ببینن.
گفتم:پس بهتره هر چه زودتر بریم اونجا.کارکی،نعل ها را به سم بکوب.
بقیه در ادامه مطلب