سلام به همگی ببخشید چند نکته باید بگم:
اینکه لوکا فراموشی گرفته که در پارت۱۵
اگه خونده باشید با السا آشنا شدو عاشقش شد
سلام دوستان این داستان تا پارت ۲۰ادامه داره وبعد داستان جدیدمینویسم
سلامبهدوستانعزیزامیدوارم
حالتونخوبباشهواینمپارت۱۱
😍۳لایکونظریادتوننره 😍
سلامبههمگیاینمپارت۹عشقجدید
امیدوارمخوبباشه😉
سلاماینمپارت۸عشقجدید
ممنونازکسانیکهنظردادند💖💖💖💖💖💖💖💞
السا:گفتم.خواهرآدرینهستم
بچهها:وایواقعاگفتمآرهزنگخورد
رفتیمسرکلاسخانمبوستیه:بچههاامروز
دانشآموزجدیدداریمبیاتوخودتومعرفی
کنالسا:رفتمداخلکلاسسلامکردم
گفتمسلاممنالساآگراستهستم
خواهرآدرینازدیدنتونخوشحالم
بچهها:ماهمهمینطور
مرینت:صبحبلندشدمبهتیکی
ماکاروندادمرفتممدرسهیکدختردیدم
خیلیشبیهآدرینبودولیخیلیعصبانی
بودمگفتمشایددخترعموشرفتم
سرکلاسنشستمکنارآلیاسلامکردم
اونمگفتسلامدخترخوبیگفتم:ممنون
یهودختراومدتویکلاسگفت:سلاممن
الساآکراستخواهرآدرینهستم
منگفتمخداروشکرکهدوستدخترشنبود
زنگتفریحخوردرفتیمتویحیاطرفتمسمت
اوندخترهگفتمسلاممنمرینت
دوپنچنگهستمبایدیکچیزیبهت
بگمالسا:یهویکدخترباموهایآبیاومد
سمتمخودشومعرفیکردوگفتباید
یکچیزیبهتبگمگفتم:سلاممرینت
منالساهستمازدیدنتخوشحالم
مرینت:منمهمینطورالسا:گفتمبیاد
کنارمبشینهاومدنشستگفت
منخیلیآدرینرودوستدارمیعنی
عاشقشمتوخواهرشیمیتونی
کمکمکنیچوناونخمشمیره
باکاگامیولایلاهمونیکهتوکلاس
مابودالسا:واقعامنکمکتمیکنم
برادرمهیچوقتبااوندوتانمیگرده
مرینت:ممنونالسا:زنگخوردرفتم
توی کلاسلهخانمبوستیهگفتم
خانممیشهکنارمرینتبشینم
همازدرسهاعقبهستم
همخیلیدخترخوبیهخانمبوستیه
گفتبروبشینرفتمنشستم
زنگخونههاخوردمنداشتم
وسایلمجمعمیکردمآدرینرفت
دستشوییهیچکیتویکلاس
نبودیهودیدملایلااومدتو
گفتبهبهببینکیاینجاسخواهر
آدرینگفتملایلاچیمیخوای
دیدمدستمیکچاقوبودخیلی
ترسیده بودمیهوپلگدیدم
گفتالانمیاملایلاداشتمیومد
نزدیکمگفتتویککاریمیکنی
کهمنبهآدرینبرسمیا
انتقامپدرمروازتومیگیرم
ازعزیزترینکسگابریل
هاهاهاهاالسا:چرامن
لایلا:چونپدرتپدرمنوکشت
پلگ:آدرینآدرینلایلاداره
السارومیکشهآدرین:واینهبایدبرم
رفتمکلاسدیومکلیاونجاخونبود
بهکیبایدزنگمیزدمآهامرینت
شایدکمکمکنهمرینت:ازکلاس
رفتمبیرونداشتممیرفتمخونهدیدم
گوشیمزنگمیخورهآدرینبود
جوابدادمگفتمسلامگفتش
سلامتروخدابیاسرکلاسلایلا
بهالساچاقوزدهگفتمباباشهاومدم
واینهبهالساچاقوخوردهرفتماونجازنگ
زدیمآمبولانساومدالساروبردن
ماهمباتاکسیرفتیمبهمامانمخبر
دادهبودمالساروبردناتاقعمل
بعد۲ساعتدکتراومدوگفت
خبرخوبیدارمایشونحالشونخوبه
هیچمشکلیندارند
السا:نگراننباشمندرستشمیکنمفعلابگو
باباکجاگفتمتواتاقکارشگفتمبیابریمگفتباشه
اومدگفت:کجاگفتم:سلاممنالسامخواهر
آدرینمیخوامپدرمببینملطفابزاریدببینمش
ناتالی:باشهاولبزاریدبهشوناطلاعبدم
السا:باشهفقطسریعگفتباشه
ناتالی:دروبازکردمقربانیکدخترنوجوان
بههمراهآدریناوندخترمیگهمندخترشما
هستمخیلیاسراردارهکهشماروببینهبیاد
داخلگابریل:چیدخترمبرگشتهبروبگوبیادتو
ناتالیچشمقربانرفتمدروبراشونبازکردم
اوندنتوالسا:سلامپدررفتمبغلشکردمخیلی
دلمتنگ شدهبودگابریل:الساواقعا
خودتیگفتآرهپدرکیبرگشتیامشب
آدرین:سلامپدردیشبتویخیابونپیداش
کردمنصفشبداشتگریهمیکردآوردمش
خونهگابریل:باشهکارخوبیکردی
السا:پدرمنمیخوامباآدرینبرممدرسه
گابریل:باشهدخترمبابادیگارتونبرید
آدرینتوروثبتناممیکنهالسا:چشم
صبحانهخوردیموسوارماشینشدیم
دستآدرینگرفتمآدرین:السادستم
روگرفتخیلیدستشگرمبودمنمدستش
روگرفتمرسیدیممدرسههمهیبچهها
بهمنوالسانگاهمیکردندهمهیهوریختندروی
سرمونگفتندوایچقدرخوشگلهچیکارتهآدرین
گفتمآرومآرومباشیدالسا:سلاممن
خواهرآدرینهستم